دوستانه
چادری برای من
مهدیس حسینی
با عجله دویدم توی خانه و فریاد زدم مامان مامان، هفتهی آینده توی مدرسه قرار است برایمان جشن تکلیف بگیرند.
مامان از توی آشپزخانه بلند گفت: «مبارکه، این یعنی تو دیگه بزرگ شدی و باید بعد از این مثل بزرگترها رفتار کنی. انجام بعضی از کارها مانند نماز خواندن به تو واجب شده است.
حالا که برای خودت خانمی شدهای باید تمام بدنت را از نامحرم بپوشانی به جز گردی صورت و دستها تا مچ، آن هم باید به گونهای باشد که اصلاً جلب توجه نکند.» پرسیدم: «نامحرم یعنی چه کسی؟»
مامان گفت: «به جز بابا، داداش، دایی، عمو و پدربزرگ، دیگر هیچکس نباید موهای زیبای تو و یا بدنت را ببیند؛ البته این را هم فراموش نکن که جلوی افرادی که محرم تو هم محسوب میشوند نمیتوانی هر طور که دلت میخواهد باشی ما حتی جلوی محرمهایمان هم باید بعضی از شرایط را رعایت کنیم. مثلاً تو نمیتوانی جلوی برادر یا پدرت حتی با اینکه محرم تو هستند هر گونه پوششی داشته باشی و با خودت بگویی چه عیبی دارد پدرم است یا برادرم است چه اشکالی دارد ببیند!»
خندیدم و گفتم: «مادرِ ریحانه برایش یک چادر زیبا دوخته است، من هم دلم میخواهد مثل ریحانه چادر سر کنم.»
مامان گفت: «چه خوب! باشه عصر با هم به بازار میرویم و پارچهی چادری میخریم.»
گفتم: «نمیشود حالا برویم؟»
مامان گفت: «الآن همهی مغازهدارها برای نماز و ناهار به خانههایشان رفتهاند. عصر که رفتیم میتوانی هر پارچهای که دوست داری انتخاب کنی.»
با شوق گفتم: «دلم میخواهد پارچهی چادر نمازم پر از پروانه باشد، چادری پر از پروانههای صورتی.»
ارسال نظر در مورد این مقاله