داستان
پیش میآید
کلر ژوبرت
ننهموشه گفت: «موموشیجان! میتوانی بروی از زیر درخت ته جنگل بلوط بیاوری تا برای ناهار خورش بپزم؟»
موموشی با شادی فریاد کشید: «آخجان، خورش بلوط! بله ننهجان، الآن میروم.»
موموشی کولهپشتیاش را برداشت و لیلیکنان رفت. توی راه موشهریزه را دید. موشهریزه پرسید: «میآیی مسابقهی سبیل تکانی؟»
موموشی قبول کرد و دوتایی هِی سبیلهایشان را تکان دادند و خندیدند. بعدکمی بپربپر بازی کردند و یک عالم با دُمهایشان گرههای مختلفی را تمرین کردند.
یکدفعه موموشی قار و قور شکمش را شنید. از موشهریزه خداحافظی کرد و لیلیکنان به لانه برگشت. با تعجّب دید که ننهموشه، به جای پختن غذا، توی آشپزخانه کتاب قصّه میخواند. نه بوی غذا میآمد، نه صدای قُلقُل قابلمه. موموشی یکدفعه فریاد کشید: «آخآخآخ! ببخشید ننهجان، بلوطها را یادم رفت!»
ننهموشه با مهربانی گفت: «عیبی ندارد عزیزکم! پیش میآید!»
موموشی و ننهموشه برای ناهار گندم خالی بدون خورش خوردند. بعد موموشی تا درخت بلوط دوید. کولهاش را پر از بلوط کرد و بدو بدو به لانه برگشت.
ننهموشه هنوز هم کتاب میخواند. موموشی بلوطها را جلویش گذاشت و پرسید: «الآن میتوانی برای شام خورش بلوط بپزی ننهجان؟»
ننهموشه با لبخند سر تکان داد، ولی از جایش تکان نخورد. موموشی با نگرانی توی دلش گفت: «اگر ننه یادش برود شام بپزد، بعد بگوید پیش میآید چی؟»
آنوقت خیلی یواش، کتاب را از دست ننهموشه کشید و گفت: «ببین ننهجان، وقتی کاری را قبول میکنی، باید انجامش بدهی، مگرنه؟»
ننهموشه خندید و گفت: «ها، راست میگویی! آفرین موموشی!» و موموشی اینقدر برای ننهموشه قصّه خواند تا بوی خورش بلوط و صدای قُلقُل قابلمه توی لانه پیچید.
ارسال نظر در مورد این مقاله