داستان
باید بروی ته صف...
منیره هاشمی
مامان همانطور که داداشی را روی پایش تکان تکان میداد، آهسته گفت: «امیرحسین مامان! نان نداریم. برو زود تا نانوایی تعطیل نشده پنج تا نان بخر. آنقدر سرگرم کارِ خانه شدم که فراموش کردم نان نداریم.»
داداشی داشت خوابش میبرد. مدادم را گذاشتم وسط دفتر مشق. کیسهی نان را از مامان گرفتم و راه افتادم. توی راه دعا میکردم نانوایی خلوت باشد. از کوچه که پیچیدم، نانوایی را دیدم. چهار نفر توی صف ایستاده بودند. پشت سر نفر چهارم ایستادم. یک نفر نان گرفت و صف جلوتر رفت. تا خواستم جلو بروم پسر چاق و قدبلندی جلویم ایستاد؛ مثل یک ستون سنگی. قد من تا شانههایش میرسید.
به پشت سرم نگاه کردم. پیرمردی با عصا ایستاده بود و نگاهم میکرد. انگار با نگاهش میگفت چرا ساکتی؟ حرفی بزن!
برگشتم. با صدایی آرام به پسر چاق گفتم: «اینجا جای من بود، باید بروی ته صف!»
پسر چاق برگشت طرفم. عصبانی نگاهم کرد. گفت: «چیزی گفتی؟»
ترسیدم. از چشمهای عصبانی و صدای بلندش ترسیدم. خب من اهل دعوا نبودم. دلم نمیخواست با کسی دعوا کنم. سرم را انداختم پایین؛ اما مامان منتظر نان بود. نباید میگذاشتم هرکسی از راه برسد جلویم بایستد. برگشتم عقب و دوباره به پیرمرد نگاه کردم. پیرمرد سرش را تکان داد. انگار با نگاهش میگفت آفرین! باید از حقت دفاع کنی. باید هرکسی سر جای خودش بایستد.
صاف ایستادم. دستم را بلند کردم و به شانهی پسر چاق زدم. با صدایی بلندتر از قبل گفتم: «باید بروی ته صف، نباید جا بزنی!»
پسر چاق جا خورد. برگشت طرفم. سرش را آورد جلو. توی چشمهایم زل زد و با صدایی بلند گفت: «مثلاً اگر جا بزنم چی میشود؟»
میخواست من را بترساند؛ اما نترسیدم. محکم ایستادم. کسانی که جلوی صف بودند برگشتند عقب و نگاهش کردند.
پیرمرد عصایش را دراز کرد و گذاشت روی شانهی پسر چاق. گفت: «پسرجان! اگر قرار باشد همه کار تو را بکنند پس عدالت چهطور میشود؟»
عصا هنوز روی شانهی پسر چاق بود. داشت فکر میکرد که جوابی بدهد. از فرصت استفاده کردم و رفتم جلویش ایستادم. تا آمد حرفی بزند پیرمرد هم پشت سر من ایستاد. پسر چاق رفت ته صف. سرش را انداخت پایین و حرفی نزد. نان را خریدم و زود به خانه برگشتم.
ارسال نظر در مورد این مقاله