داستان
منظورت چیه؟
آمنه خلیلی
کلاس درس انشا بود. همهی بچهها برای خواندن انشا شور و شوق داشتند و مدام همهمه میکردند. آقامعلم با انگشترش روی میز زد و با مهربانی گفت: «ساکت... ساکت باشید! بچهها خودم میگم کی باید بخونه.»
بعد چشمش را داخل کلاس چرخاند و ادامه داد: «متین رادمنش.»
متین از جایش بلند شد: «آقا من نتوانستم آنچه در ذهنم هست را بنویسم.»
آقامعلم غرق در فکر پرسید: «چرا نتوانستی؟ یعنی تو از زندگی امام علی که امام اول ماست نمیتوانی یک انشا بنویسی؟»
متین لبخند کوتاهی زد و گفت: «آقا اجازه من با خودم فکر کردم اگر اجازه بدهید با انجام کاری آن را نشان بدهم. حتماً اینجوری انشایم قشنگتر دیده میشود.»
آقامعلم تعجب کرد و پرسید: «چی؟ منظورت چیه؟»
- خب باید انجامش بدم تا متوجه بشین!
- باشه، بلند شو بیا انجامش بده.
متین آرام از پشت میز بیرون آمد و کنار درِ کلاس رفت. بعد به احمد گفت: «پاشو برو جای من بشین.»
احمد با تعجب گفت: «جای تو؟ چرا؟»
متین رو به معلم کرد و گفت: «وقتی سحری میخوردیم توی تلویزیون آقای مجری گفت، امام علی با همه به عدالت و مهربانی رفتار میکرد. تازه اونجا فهمیدم عادلانه نیست احمد توی این سرما همیشه جلوی در بشینه و از سرما بلرزه؛ اما من همیشه کنار بخاری باشم.»
معلم غرق در فکر شد. لبخندی زد و در دفتر کلاس برای متین یک ۲۰ زیبا گذاشت.
ارسال نظر در مورد این مقاله