کبوتر نامه رسان
آثار خوب بچهها
سعیده اصلاحی
ماجرای سحری
ثمین نوروزی- 9 ساله
نصفه شب بود که بیدار شدم و دیدم مامان، بابا و مادربزرگ دارند باهم غذا میخورند. چشمهای خوابآلودم را مالیدم و گفتم: «مگه ما شام نخوردیم؟ یعنی شما باز هم گرسنه شدید که نصفه شب دارید غذا میخورید؟»
مادربزرگ خندید و گفت: «عزیزدلم ما داریم سحری میخوریم تا فردا به مهمانی خداوند بخشنده و مهربان برویم.»
با تعجب گفتم: «مهمانی خدا چگونه است؟»
مادر با لبخند گفت: «دخترم ما مسلمانان در ماه مبارک رمضان از اذان صبح تا اذان مغرب روزه میگیریم و چیزی نمیخوریم. هنگام اذان مغرب هم مهمان خدا میشویم و بر سر سفرهی پربرکت خدا مینشینیم و افطار میکنیم.»
من هم مشتاقانه به سمت آنها رفتم، کنارشان نشستم و گفتم: «من هم مهمانی خدا را دوست دارم؛ چون نه ساله شدهام و به سن تکلیف رسیدهام.»
مامان، بابا و مادربزرگ هم مرا بوسیدند و مادربزرگ گفت: «خدا را شکر، ماه رمضان امسال یک مهمان کوچولو به جمع مهمانان سفرهی الهی اضافه شد.»
دعای من ، دعای ما
محسن امینی- 12 ساله
در شب نورانی قدر
دعا کنیم برای هم
دعا برای دوستان
برای مردم جهان
دعا برای رفع شر
برای مشکل بشر
دعای ما ، دعای من
برای سوریه، یمن
دعا برای رهبرم
برای حفظ کشورم
یک کار نیک
سید علیرضا میرهادی- 12 ساله
همهی خانواده روزه بودند. مادرم میخواست برای افطار آش رشته درست کند. به من گفت: «علیرضاجان لطفاً قبل از غروب، کمی کشک بخر.» من هم که خیلی دوست داشتم در ثواب روزهی آنها شریک شوم، از خانه بیرون رفتم و از مغازه کشک خریدم. بعد به خانه برگشتم و منتظر اذان مغرب ماندم تا مادربزرگ، پدربزرگ، مادر و پدرم افطار کنند و من هم با آنها از آش خوشمزهای که مادرم پخته بود، بخورم.
همین که صدای اذان از بلندگوی مسجد پخش شد مادرم سفرهی افطار را پهن کرد و من هم نان و پنیر و سبزی را در سفره چیدم و در آخر، ظرف آش رشته را هم بردم. وقتی مادرم داشت برای همه آش میریخت به من گفت: «ممنونم علیرضاجان که به من در خرید کشک و چیدن سفرهی افطار کمک کردی، مطمئن باش که شما هم در ثواب روزهی ما شریک هستی.»
بهار اومد دوباره
فاطمه فرزاد- 8 ساله
بهار بهار زیبا
اومده خونهی ما
پردهی چینچین داریم
سفرهی هفتسین داریم
مامان مهربونم
امسال بازم دوباره
برای سفرهی عید
شیرینی برام میاره
من هفتسین و میچینم
دور سفره میشینم
نقل و گل و ترانه
مهمون میاد به خانه
روزهی کلهگنجشکی
یاس زهرا ساکت- 7 ساله
چند روز بود که مامان و بابا نه صبحانه میخوردند نه ناهار. من نگران شدم که نکند خدای نکرده مریض شده باشند. برای همین از مامان پرسیدم: «مامانجون چرا شما و بابا فقط شبها غذا میخورید؟ یعنی حالتان خوب نیست؟»
مامان مرا بغل کرد و روی پاهایش نشاند و گفت: «نه عزیزدلم، اتفاقاً حالمون از همیشه بهتره؛ چون روزهدار هستیم.»
من متوجه حرف مامان نشدم و دوباره پرسیدم: «یعنی چی؟»
مامان موهای بلند مرا از روی صورتم کنار زد و گفت: «ماه رمضان، ماه مهمانی خداست و ما مسلمانان در ماه مبارک رمضان روزه میگیریم، یعنی از اذان صبح تا اذان مغرب چیزی نمیخوریم. روزه باعث سلامتی انسانهاست و هرکسی که روزه میگیره در مهمانی خدا شرکت میکنه، یعنی کار بد انجام نمیده، حرف بد نمیزنه، به نیازمندان کمک میکنه و سعی میکنه مهربونتر و بخشندهتر باشه تا خدا بیشتر دوسش داشته باشه و شیطون ازش دور بشه.»
من با خوشحالی گفتم: «منم میخوام که خدا بیشتر دوستم داشته باشه.»
مامان مرا بوسید و جواب داد: «عزیزدلم شما هم میتونی روزهی کلهگنجشکی بگیری؛ یعنی با ما سحری بخوری و موقع ظهر، افطار کنی. من خیلی خوشحال شدم و صورت مامان عزیزم را بوسیدم و گفتم: «پس لطفاً امشب منو هم موقع سحری بیدار کنید تا روزهی کلهگنجشکی بگیرم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله