داستان
الکی پلکی پولکی شدم!
رامونا میرحاجیانمقدم
تیغوک یک جوجهتیغی بود مثل تمام جوجهتیغیهای دنیا. لانهی تیغوک پای درخت هلو بود. هر سال بهار، درخت هلو پر از شکوفههای صورتی میشد. یک عصر بهاری تیغوک از لانه بیرون آمد. باد میوزید و شاخهها را تکان میداد. تیغوک اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. یک جوجهتیغی را دید که نشسته و خودش را جمع کرده است. تیغوک ترسید، چند قدمیعقب رفت، ولی هیچکس آن دور و بر نبود. پاورچین پاورچین جلو رفت و گفت: «سلام! چی شده؟ چرا گوله شدی؟»
جوجهتیغی یواشکی دست و پایش را باز کرد. تیغوک او را شناخت. دوستش تیغ تیغو بود! تیغ تیغو گفت: «سلام! از ترس...» هنوز حرفش تمام نشده بود که قاهقاه زد زیر خنده.
تیغوک چشمانش گرد شد و پرسید: «به چی میخندی؟» تیغ تیغو از خنده روی زمین غلت میزد و با انگشتش به سمت تیغوک اشاره میکرد. تیغوک پشت سرش را نگاه کرد، چیزی ندید. دور خودش چرخید، چیزی ندید. بالا را نگاه کرد، چیزی ندید. دوباره پرسید: «به چی میخندی؟»
تیغ تیغو گفت: «به تو! جوجه صورتی.» و دوباه قاهقاه خندید. تیغوک ناراحت شد. دوباره پرسید: «چرا به من میخندی؟» و منتظر ماند تا خندهی تیغ تیغو تمام شود، ولی خندهی تیغ تیغو تمامی نداشت. تیغوک گفت: «من رفتم. تو هم با خودت بخند!»
تیغ تیغو بین خندههایش گفت: «آخه صورتی شدی! شایدم پولکی شدی!»
- پولکی شدم؟
- آره آره! پولکی و صورتی شدی!
تیغ تیغو این را گفت و دوباره قاهقاه خندید. تیغوک فکری به سرش زد. به سمت برکه راه افتاد تا خودش را در آب ببیند. تیغ تیغو داد کشید: «کجا میری پولکی؟ تنها نرو صورتی!»
و باز هم خندید و خندید. بین راه دو موش بازیگوش را دید که بازی میکردند. موشها تا چشمشان به تیغوک افتاد قاهقاه خندیدند. بعد پچپچ کردند و دوباره خندیدند. تیغوک سرش را پایین انداخت. تصمیم گرفت از بیراهه خودش را به برکه برساند. در راه هر کسی را میدید، پشت درخت مخفی میشد.
تیغوک رفت و رفت تا به نزدیک برکه رسید. از پشت درخت سرک کشید. دوست قدیمیاش، خرگوشک، آب میخورد. با خوشحالی فریاد زد: «سلام خرگوشک!» خرگوشک از جا پرید و برگشت. تیغوک را دید و زد زیر خنده. تیغوک به سمت خرگوشک دوید تا او را بغل کند. خرگوشک عقب پرید و گفت: «سلام تیغوکِ تیغطلایی، تیغتیغیام نکنی!»
تیغوک سرش را پایین انداخت و گفت: «تو هم به من میخندی خرگوشک؟»
خرگوشک گوشهایش را بالا داد و گفت: «تو چرا پولکی شدی؟»
تیغوک گفت: «نمیدانم! برای همین آمدهام برکه.»
خرگوشک گفت: «برای همین آمدی برکه؟ چون پولکی شدی؟ میخواهی مثل ماهی توی برکه زندگی کنی؟ مگه شنا بلدی؟»
تیغوک جواب داد: «نه! میخواهم خودم را توی آب ببینم.»
و به برکه نزدیک شد. تیغوک تا عکسش را در آب دید، خودش هم زد زیر خنده. سر هر کدام از تیغهایش یکی- دو شکوفهی صورتیِ هلو بود. خرگوشک نزدیک شد و دستی به شکوفههای روی تیغوک کشید. به نظرش تیغوک با آن شکوفهها خیلی نرم و قشنگ شده بود.
تیغوک به خرگوشک گفت: «دیدی الکی پلکی، پولکی شدم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله