آینهها
این داستان را خودت نوشتهای؟
حانیه اکبرنیا
شبهای زمستان در قرهتپه به سختی میگذشت. گلهی گرگها دستهدسته از روی تل برفها به پشت بام خانهها سرازیر میشدند. پدر امیرحسین در شهر دیگری کار میکرد. به همین خاطر در خانه نبود. او و مادرش در خانهی روستاییشان تنها زندگی میکردند. امیرحسین میترسید و خود را در آغوش مادر جای میداد. مادر هم برای او قصه میگفت.
او از همان کودکی دلش میخواست خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا خودش هم بتواند قصه بگوید. همیشه از مادر میپرسید: «این قصهها را چه کسی نوشته است؟ دلم میخواهد من هم قصه بگویم.»
مادر هم به او لبخندی میزد و میگفت: «حتما میتوانی؟»
امیرحسین به سرعت آنچه را میشنید یاد میگرفت و این باعث تعجب مادر بود. در روستایشان جز دو نفر کسی سواد آنچنانی نداشت. مادرش از آن دو نفر خواهش کرد که به او خواندن و نوشتن یاد بدهند.
یک روز پدر امیرحسین به روستا آمد و به همسرش گفت: «تا کی باید از هم دور باشیم. میخواهم شما را هم با خودم ببرم»
مادر هم خیلی زود راضی شد و آنها به تهران مهاجرت کردند. پدر که علاقهی امیرحسین را به خواندن و نوشتن دیده بود، او را به مدرسه فرستاد. خیلی زود توانست کتابهای امیرارسلان نامدار، شاهنامه و حسین کرد شبستری را بخواند.
یک روز سر کلاس انشا، داستانی را که نوشته بود برای بچهها خواند. معلم تعجب کرد. از او پرسید: «این داستان را خودت نوشتهای؟» امیرحسین گفت: «بله همه را خودم نوشتهام.»
معلم او را تشویق کرد و گفت: «کتاب زیاد بخوان و نوشتن را جدیتر دنبال کن. حتماً نویسندهی خوبی میشوی!
امیر حسین تا پایان دبیرستان به درس خواندن ادامه داد و پس از آن به دنبال کار رفت. بعد از پدرش او مرد خانه شد.
***
یک روز در تهران، دلش گرفته بود و همین طوری توی خیابان راه میرفت. تا اینکه صدای اذان از منارههای مسجد جواد الائمه بلند شد.
وضویش را گرفت و پشت سر چند پیرمرد به نماز ایستاد. او به تنهایی صف دوم نماز را تشکیل داد. فضای مسجد آرامَش میکرد همین باعث شد هر شب به آنجا برود.
مسجد کتابخانهی کوچکی داشت. امیرحسین هم عضو کتابخانه شد. مدتی گذشت که دو نفر از دوستان دبیرستانش هم به آنجا آمدند. آنها به کمک امام جماعت مسجد برنامههای مختلفی مثل جلسات قران، کتابخوانی، قصهگویی، تئاتر و... برگزار کردند. با این کار رفتوآمد بچهها به مسجد زیاد شد.
سرانجام امیرحسین که به آرزوی کودکیاش رسیده بود اولین قصههایش را نوشت و به آدمهای زیادی قصه نوشتن را یاد داد...
ارسال نظر در مورد این مقاله