داستان
فیلو، هدیهی تولد
رفیع افتخار
همین دیروز بود؛ نوید به باغ وحش رفت و توی گوشهای بزرگ و پهن فیلو حرفهایی زد و چیزهایی شنید، بعد روی تکهای کاغذ چیزی نوشت.
بله، همین امروز بود؛ فیلو شاد و خندان از باغ وحش بیرون آمد و به دختربچهای که سر راهش سبز شده بود، کاغذ نوید را نشان داد. دختربچه کاغذ را خواند و با لبخند آدرس «دبستان مهربانی» را به فیلو گفت.
مدرسه خلوت بود، همه رفته بودند به جز بچههای یک کلاس.
فیلو زنگ مدرسه را به صدا درآورد و به بابای مدرسه گفت با بچهای به نام نوید کار دارد.
نوید، فیلو را به دفتر مدرسه برد. خانم مدیر از دیدن فیلو خیلی خیلی تعجب کرد و از نوید پرسید: «یک فیل پانصد تنی در مدرسهی ما چه میکند؟»
نوید لبخندی زد و از خانم مدیر پرسید: «خانم اجازه! امروز چه روزی است؟»
خانم مدیر گفت: «معلوم است، روز تولد برادر تو، امیر!»
نوید گفت: «خانم اجازه! بزرگترین آرزوی امیر فیلسواری است. من هم امروز فیلو را دعوت کردم تا به مدرسه بیاید و در دفتر شما مخفی شود.»
خانم مدیر فکری کرد و گفت: «آهان! حالا فهمیدم.» و به فیلو تعارف کرد: «فیلوجان! بفرما روی آن صندلی بشین و راحت باش.»
فیلو روی صندلی نشست. صدای جرق و جروق صندلی بلند شد؛ اما صندلی نشکست و وزن فیلو را تحمل کرد.
نوید به خانم مدیر گفت: «من میروم خانه و امیر را به مدرسه میآورم. زود برمیگردم.» و به فیلو گفت: «مواظب باش کسی تو را نبیند.» و دوید و از مدرسه خارج شد.
خانم مدیر به فیلو گفت: «امیر، برادر دوقلوی نوید است. او مدتی است که به مدرسه نمیآید چون سخت مریض و ناخوش است. امروز هم روز تولد امیر است.»
فیلو با غرور به خانم مدیر گفت: «خودم از همه چیز خبر دارم.»
خانم مدیر گفت: «اما نوید از آمدن تو چیزی به من نگفته بود.»
فیلو هاهاها خندید و گفت: «چون من و نوید به هم قول دادیم به کسی چیزی نگوییم.»
خانم مدیر گفت: «آهان! متوجه شدم. فکر کنم امیر از دیدن تو خیلی خوشحال میشود.»
وقتی نوید برگشت، فیلو را با خودش به کلاس برد و با خوشحالی فریاد کشید: «و این هم فیلو!»
همه از دیدن آن فیل عظیمالجثه تعجب کردند.
فیلو رفت و تهِ کلاس نشست. از ته کلاس پسر بچهای با رنگ پریده و کلهای تراشیده را دید که روی صندلی خانم معلم نشسته است. جلوی او یک کیک بزرگ تولد بود. فیلو با خودش گفت آن پسربچه باید امیر باشد. امیر هم با دیدن فیلو با خودش قیلیویلی رفت و هشت شمع روی کیک را با یک فوت خاموش کرد.
خانم معلم به خانم مدیر گفت: «امیر به برادرش نوید گفته که بزرگترین آرزویش فیلسواری است. ما هم تصمیم گرفتیم در روز تولدش به او فیلو را هدیه بدهیم.» در این موقع فیلو رفت و پیش پای امیر زانو زد و وقتی امیر سوارش شد گفت: «زود باشید، حرکت میکنیم!»
بچههای کلاس، خانم مدیر و خانم معلم دنبال فیلو و امیر راه افتادند. آنها وقتی به باغ وحش رسیدند، امیر کیک را برید و به هر کس یک تکه کیک داد و با حیوانات باغ وحش تولدش را جشن گرفتند.
دیگر هوا داشت تاریک میشد و بچهها میخواستند به خانههایشان برگردند. امیر سوار فیلو شد و فریاد کشید: «خدایا متشکرم! امروز به من خیلی خوش گذشت!»
ارسال نظر در مورد این مقاله