خنده منده
ماجراهای نبات کوچولو
سیدناصر هاشمی
*مامان برای ناهار برنج را در پلوپز بار گذاشته بود. نبات کوچولو کمی به پلوپز نگاه کرد و گفت: «مامان پلوپز چه جوری کار میکند؟»
مامان جواب داد: «در تابستان، وسط ظهر، سوار ماشین پدرت بشو، کولر ماشین را هم خاموش کن، شیشهها را هم بده بالا، آن وقت ماشین میشود مثل پلوپز.»
*دوست نبات کوچولو از او پرسید: «نبات، تابستان چه کار میکنی؟»
نبات کوچولو جواب داد: «همش در حال جنگ هستم.»
دوستش با تعجب پرسید: «جنگ؟ با چه کسی؟»
نبات کوچولو جواب داد: «روزها با مگسها و شبها با پشهها.»
*تابستان بود و هوا بسیار گرم. پدر رفت و برای منزلشان یک کولر جدید خرید. نبات کوچولو پرسید: «بابا، کولر آنتن هم دارد؟»
پدرش جواب داد: «عجب سؤالهایی میپرسی دخترم! مگر یخچال است که آنتن داشته باشد؟!»
*در تعطیلات تابستان نبات کوچولو هر روز غروب با پدرش میرفت دوچرخهسواری. یک روز میخواست مهارت خودش را در دوچرخهسواری به پدرش نشان بدهد، فرمان دوچرخه را رها کرد و داد زد: «بابا ... بابا ... منو ببین ... بدون دست، بدون دست.»
یکهو با صورت زمین خورد. سریع بلند شد و دوباره داد زد: «بابا ... بابا ... منو ببین ... بدون دندون.»
*نبات کوچولو از خواب بیدار شد و رفت کنار پنجره و داد زد: «آخ جان! دارد برف میبارد.»
پدرش آمد کنار پنجره و گفت: «دخترم ما الآن وسط تابستان هستیم، مدرسهها هم تعطیل است. وقتی خواب از کلهات پرید یک دستمال بردار شیشهی پنجره را تمیز کن تا دوباره توی تابستان برف نبینی.»
*نبات خانم به دوستش گفت: «جات خالی، دیروز رفتیم شمال ماهی گرفتیم.»
دوستش گفت: «خوشبه حالتان! با تور گرفتید یا با قلاب؟»
نبات خانم خندید و جواب داد: «با هیچکدام، با پول ماهی گرفتیم!»
*روز اول تابستان بود. مادر آمد نبات خانم را بیدار کرد و گفت: «نبات جان، باید یاد بگیری سحرخیز باشی تا موفق شوی.»
نبات خانم کمی چشمهایش را مالید و گفت: «ولی مامان همهی کارها در عصر اتفاق میافتد، مثل عصر حجر، عصر اطلاعات، عصر ماشین، عصر کامپیوتر؛ صبحها که خبری نیست.»
ارسال نظر در مورد این مقاله