10.22081/poopak.2023.74480

پاپا گیجول

کلیدواژه‌ها

داستان

پاپاگیجول

عباس عرفانی‌مهر

آقاپینه‌دوز بیکار بود. کار نداشت. پرید و پرید تا به جنگل آلو رسید. جلو جنگل آلو نوشته بود. به جنگل هزارپاهای حواس‌پرت خوش آمدید. آقاپینه‌دوز یک مغازه‌ی خیاطی تو جنگل آلو افتتاح کرد. نزدیک مغازه، خانه‌ی پاپاگیجول این‌ها بود. پاپاگیجول یک بچه هزارپا بود. شلوار نداشت. رفت خیاطی آقاپینه‌دوز و گفت: «عمو! برایم یک شلوار برگ بیدی بدوز که هزار تا پاچه‌ی خوشگل‌موشگل داشته باشد.»

آقاپینه‌دوز خوش‌حال شد. از صبح تا شب، دوخت و دوخت. یک ماه طول کشید. دست‌هایش درد گرفت. خیلی خسته شد. پاپاگیجول رفت که شلوار برگ بیدی‌اش را بگیرد. به شلوارش نگاه کرد و گفت: «ای وای یادم رفت! نگفتم! هزار تا جیب هم بدوز.» آقاپینه‌دوز دوخت و دوخت. دوماه طول کشید. پاهایش درد گرفت. پاپاگیجول دوید که شلوارش را بگیرد. وقتی رسید به شلوارش نگاه کرد و گفت: «ای وای! حواسم نبود بگم. هزار تا جای کمربند هم دورش بدوز.» آقاپینه‌دوز، دوخت و دوخت. سه ماه طول کشید. خیلی‌خیلی خسته‌تر شد. کمرش درد گرفت. پاپاگیجول آمد که شلوارش را بگیرد. وقتی گرفت گفت: «فردا خاله و عمو و دایی و عمه و مادربزرگم هم می‌آیند که اندازه‌ی‌شان را بگیری.»

فردا که شد. خاله و عمو و دایی و عمه و مادربزرگ پاپاگیجول به مغازه رسیدند. مغازه بسته بود. پشت در آن نوشته بود. به علت تغییر شغل مغازه فعلاً تعطیل است.

CAPTCHA Image