کبوتر نامهرسان
آثار خوب بچهها
به کوشش: سعیده اصلاحی
هدیهی آسمونی
اسما شریفیزاده (با کمک پدر هنرمندشون که شاعر هستند) - کلاس چهارم- ده ساله
کتابم و کتابم
دانش بیحسابم
به عنوان یه مهمون
میام به خونههاتون
پُرم از علم و هنر
چند جلدی و مصور
از من بگیر بیمنت
دانش و پند و حکمت
هم شعر دارم هم داستان
از بوستان و گلستان
با هم میگیم میخندیم
در روی غم میبندیم
هر کتابی یه دنیاست
هدیهی آسمونهاست
فیل تنها
زهرا روستایی - کلاس دوم– 8 ساله
فیلکوچولو در جنگل تنها بود و همبازی نداشت. رفت تا با میمون دوست شود و با او بازی کند. میمون گفت: «تو خیلی بزرگ و تپلی. نمیتونی مثل من روی شاخهی درختان تاب بازی کنی.» فیلکوچولو با ناراحتی از میمون خداحافظی کرد و رفت سراغ یک خرگوش. خرگوش گفت: «من خیلی دوست دارم با تو همبازی بشم، ولی تو خیلی بزرگی و توی لونهی من جا نمیشی.»
فیل غمگینتر شد و رفت.
در همین موقع چشمش به یک فیل دیگر افتاد که مثل خودش تنها بود و زیر درخت نشسته بود. او نزدیک رفت و پرسید: «چرا تنهایی دوست من؟»
فیل جواب داد: «چون همبازی ندارم. راستی میای با هم دوست بشیم و بازی کنیم؟»
فیل قصهی ما با خوشحالی گفت: «معلومه که باهات دوست میشم.»
آنها با خوشحالی رفتند سمت برکه تا با خرطومهایشان آببازی کنند. خرگوش و میمون هم آمدند و دلشان آب بازی خواست. فیلها که خیلی مهربان بودند، آنها را به بازی دعوت کردند تا هیچ حیوانی در جنگل، تنها و غمگین نباشد.
دوستی مورچه و ملخ
مبین بیگی – 7 ساله
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود.
مورچهکوچولو یک دانه توی دهانش گرفته بود و داشت از یک دیوار بلند، بالا میرفت تا آن را به لانه ببرد و با خانوادهاش بخورد. مورچه با زحمت زیاد رفت و رفت و رفت؛ اما یکدفعه سر خورد و افتاد و غذایش هم پرت شد آنطرفتر.
مورچه با اینکه خسته بود؛ اما ناامید نشد. دوباره رفت و دانه را برداشت. در همان وقت یک ملخکوچولو را دید. به او سلام کرد و مشغول بالا رفتن از دیوار شد. ملخ که دید مورچه خیلی خسته است رفت تا به او کمک کند. مورچهکوچولو با کمک دوستش بالأخره به بالای دیوار رسید. او از دوستش تشکر کرد و گفت: «ملخ عزیز امیدوارم روزی بتوانم لطف شما را جبران کنم.»
هر چیز به اندازه
مهرداد قاسمی ثابت - کلاس اول– 7 ساله
در یک جنگل، سنجاب کوچولوی باهوشی با پدر و مادرش زندگی میکرد. او در لانهی درختیاش یک کتابخانه پر از کتاب داشت و هر روز از صبح تا شب فقط توی لانه مینشست و کتاب میخواند. علاقهی او به کتاب خواندن آنقدر زیاد بود که وقت نمیکرد کارهای دیگری انجام دهد. مثلاً درست غذا بخورد یا بازی کند یا به گردش برود.
مامان و بابای سنجابکوچولو هرچه به او تذکر میدادند توجه نمیکرد تا اینکه یک روز بیمار شد. بابای سنجابکوچولو راه درمان او را در یکی از همان کتابها پیدا کرد. در آن کتاب نوشته شده بود: هر چیز به اندازه خوب است و زیادهروی در هر کاری ممکن است برای ما ضرر داشته باشد. دوست عزیز، شما چه توصیهای برای سنجابکوچولوی کتابخوان ما دارید؟
عروسک سوگلی
آیلین سلیمانی - کلاس دوم– 8ساله
روزی روزگاری در دهکدهای کوچک، دختری به نام سوگلی با مادرش زندگی میکرد. سوگلی یک عروسک زیبا داشت که همیشه با او بازی میکرد و سرگرم میشد.
روزی که همراه مادرش به مزرعه رفته بود، عروسکش را گم کرد.
از این اتفاق، خیلی غمگین شد. دوست او که با خانوادهاش در همسایگی آنها زندگی میکرد به دیدنش آمد و متوجه ناراحتی سوگلی شد و او را به خانهی خودشان دعوت کرد تا با هم دوچرخهسواری کنند؛ چون میخواست با این کار سوگلی را خوشحال کند.
روز بعد مادر برای خرید به شهر رفت و برای آنها دو عروسک زیبا خرید و به سوگلی گفت: «این عروسک هدیهی من به دوست شماست که سعی کرد با مهربانیاش، خوشحالت کند. دختر گلم یادت باشد که یک دوست خوب همیشه به فکر شاد کردن دیگران است.»
ارسال نظر در مورد این مقاله