کبوتر نامهرسان
(آثار خوب بچهها)
به کوشش: سعیده اصلاحی
راستگویی
ثنا باقرپور محمدی، کلاس چهارم – 10 ساله، مدرسه یاس حضرت زهرا (س)
رضا توی زمین فوتبال یک ساعت مچی زیبا پیدا کرد. میخواست آن را به مربیاش بدهد، ولی با خودش گفت: «فقط یک روز آن را نگه میدارم و فردا به مربی میدهم تا صاحبش را پیدا کند.» بعد کمی بیشتر فکر کرد و گفت: «ولی این ساعت خیلی قشنگ است و فکر میکنم گرانقیمت هم باشد، حتماً الآن صاحبش از اینکه آن را گم کرده خیلی ناراحت است.»
رضا توی همین فکرها بود و داشت به ساعت نگاه میکرد که صدای مربیاش را شنید:
- رضاجان چه ساعت زیبایی خریدی، ولی بهتر است موقع فوتبال، آن را به مچت نبندی.
رضا دستپاچه شد و گفت: «سلام آقای مربی، چشم، ولی... ولی این ساعت مال من نیست. آن را توی زمین پیدا کردم. میخواستم به شما بدهم تا صاحبش را پیدا کنید.»
آقای مربی خوشحال شد و گفت: «آفرین بر شما ورزشکار راستگو.»
یک همبازی خوب
اسما شریفیزاده، کلاس چهارم – 10 ساله
بهار کوچولو یک ماهی داشت به نام گلی. خانهی گلی، یک تُنگ کوچک بود. بهار گاهی با گلی بازی میکرد، مثلاً با انگشتش به تنگ میزد تا گلی تندتر شنا کند. بعضی وقتها هم دستش را روی دهانهی تنگ میگذاشت و با گلی قایم باشک بازی میکرد.
مادر بهار کوچولو چندبار به او تذکر داد و گفت: «دختر عزیزم این کار شما، گلی را میترسونه.» اما بهار با خنده جواب داد: «نه مامانی جون، من نمیترسونمش، ما داریم با هم بازی میکنیم.» چند روز بعد مامان دید که توی تُنگ به جای گلی، چند شاخه گل قرار دارد. پرسید: «بهارجان پس گلی کجاست؟ نکنه طوریش شده؟»
بهار با لبخند جواب داد: «گلی اینجاست مامانی، من احساس کردم که این تُنگ برای اون خیلی کوچیکه و من هم همبازی خوبی براش نیستم. انداختمش توی حوض حیاط تا راحت بازی و شنا کنه و تصمیم گرفتم کاری نکنم که گلی بترسه یا ناراحت بشه.»
مادر که از تصمیم دخترش خیلی خوشحال شده بود یک ماهی کوچولوی دیگر برایش خرید تا هم گلی تنها نباشد و هم بهار کوچولو شادتر شود.
دوست عزیز من کیست؟
کیانا کریمی، کلاس پنجم – 11 ساله
یه دوست خوب و دانا
کنار من نشسته
حرف میزنه بیصدا
هرگز نمیشه خسته
دوست عزیز من کیست؟
نام قشنگ او چیست؟
اسم قشنگ دوستم
کتاب خوب فارسیست
که توی اون نوشته
داستان و شعر و قصه
یاد میگیریم ما باهاش
تازهترین مطالب
از شعرها و قصههاش
تجربههای جالب
همیشه دوستیم باهاش
به یاد میمونه حرفاش
میخوای باهاش بشی دوست؟
کتاب یه دوست نیکوست
تشکر
امیرعلی افشاری، کلاس اول– 7 ساله
شب رسیده بود و ماه زیبا در آسمان میدرخشید. پاندا مثل هر شب رفت بالای درخت تا بخوابد. او چشمهایش را بست و خودش را توی ابرها و نزدیک ماه دید. تختخوابش پر از برگ و گل بود و بوی خوشی میداد. پاندا درختها و گلها را خیلی دوست داشت. پاندا همانطور که خود را توی ابرها میدید، ماه و ستارهها را تماشا میکرد و از دیدن آنهمه زیبایی لذت میبرد فکری در ذهنش درخشید. آن فکر درخشان این بود که همهی آن زیباییها را خداوند دانا و توانا آفریده است، پس هر موجودی باید از خدای مهربان تشکر کند.
هدیهی ستاره کوچولو
امیرمحمد ایوبی
کلاس اول– 7 ساله
ستاره کوچولو خیلی بادبادک بازی دوست داشت. مامانش مثل هر شب با ابرهای براق برایش یک بادبادک رنگارنگ درست کرد. ستاره کوچولو آن را توی دستش گرفت و با خوشحالی مشغول بازی شد. ناگهان باد تندی وزید و بادبادک را برد. ستاره کوچولو از آن بالا بادبادکش را میدید که داشت پایین و پایینتر میرفت. مادر او را در آغوش گرفت و گفت: «کوچولوی من، الآن برای دوستانت روی زمین یک هدیهی رنگارنگ فرستادی. حتماً روی زمین هم بچههای کوچولویی هستند که مثل تو بادبادک بازی را دوست دارند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله