10.22081/poopak.2023.74836

همسایه‌های عسل

موضوعات

همسایه‌های عسل

ریحانه آب‌شاهی

صدای بسته شدن درِ آقای همسایه توی خانه پیچید؛ تَتَرق!

عسل گوشش را گرفت و گفت: «انگار گنده‌ترین بادکنک دنیا ترکید.»

بعد درِ آسانسور بسته شد؛ دنگگگ!

عسل صورتش را جمع کرد و مثل دستمال کاغذی مچاله شد.

صدای زنگ آمد. عسل گفت: «جانمی! مادربزرگ آمده‌. عصا به دست با خنده‌هاش آمده.»

مادربزرگ نفسی تازه کرد. عسل و ‌نبات پهلویش نشستند. نبات پهلوتر. خیلی پهلوتر. بغل مادربزرگ بود و از بس خندید شبیه هلوی آب‌دار شد.

مادربزرگ کلوچه مربایی‌هایی که پخته بود را از کیفش درآورد. مشغول خوردن بودند. یک دفعه، دامب دومب چیزی شکست. جیغ جوغ یک نفر دوید. مادربزرگ گفت: «چی شده؟ حمله شده؟»

عسل گفت: «خراب‌کاری شده. بچه‌ی طبقه بالا باز هم توپش را به دیوار کوباند.»

همان ‌موقع صدای بسته شدن محکم در آسانسور آمد. بعدش بسته شدن در خانه‌ی آقای همسایه؛ تترق!

کمی بعد عسل گفت: «انگار همه‌جا ساکت شد.» ولی نشد. باز هم صدایی آمد. آقای همسایه توی موبایلش داد می‌زد. ‌صدای دامب و دومب آمد. در خانه‌اش و در آسانسور محکم بسته شد. صدای بیق بوق آمد. دزدگیر ماشینش قطع نمی‌شد. صدای ویراژ ماشین آمد. بعدش همه‌ی صداها رفت.

بابا گفت: «حالا از این سکوت لذت ببرید.»

عسل گفت: «اگر آقای همسایه برنگردد و درها را محکم نبندد.»

مامان گفت: «و توی موبایلش داد نزند.»

مادربزرگ گفت: «و بیق بوق ماشینش قطع شود.»

همه خندیدند. بابا و عسل خواستند آشغال‌ها را ببرند. تا در را باز کردند متعجب گفتند: «آقای همسایه حال‌تان خوب است؟»

آقای همسایه گفت: «سلام آقای پدر. زیاد عجله داشتم. تصادف کردم.» و لنگ‌ لنگان به خانه‌اش رفت.

موقع خواب عسل پهلوی مادر‌بزرگ خوابید. مادربزرگ لالایی خواند.

عسل گفت: «به به! بهترین صدای دنیا.»

نبات گفت: «دَدَ دَدَی‌.»

CAPTCHA Image