10.22081/poopak.2023.74883

کبوتر نامه‌رسان (آثار خوب بچه ها)

موضوعات

کبوتر نامه‌رسان  

آثار خوب بچه‌ها

به کوشش : سعیده اصلاحی

آشپزی آقا روباهه

یاسین رئیسی- کلاس اول – 7 ساله- یزد

روزی آقا روباهه که دلش یک چیز خوش‌مزه می‌خواست تصمیم گرفت کیک درست کند؛ اما او که بلد نبود! باید چه‌کار می‌کرد؟ یادش آمد یک کتاب قدیمی آشپزی دارد. کتاب را باز کرد و به کمک آن مواد اولیه را آماده کرد: تخم مرغ، آرد، شکر... همه‌ی مواد را یکی‌یکی مخلوط کرد و توی ظرف ریخت و با خودش گفت: «اوممم... به نظر خوش‌مزه میاد.»

او ظرف را داخل اجاق گذاشت و منتظر ماند. بیست دقیقه بعد دید که کیکش  پف کرده و مثل کوه بالا آمده و بوی خیلی خوبی در لانه‌اش پخش شده است.

آقا روباهه که دهانش حسابی آب افتاده بود، گفت: «به‌به حالا دیگه وقت خوردنه.»

بعد یک تکه از کیک داغ و خوش‌بو را توی دهانش گذاشت.

وای، کیک شور بود! تازه متوجه شد که به جای شکر، از نمک استفاده کرده؛ چون ظرف نمک و شکرش مثل هم بود. آقا روباهه برای پختن این کیک خیلی تلاش کرده بود. برای همین در حالی که بقیه‌ی کیک را با خنده، گاز می‌زد، گفت: «این‌طوری یادم می‌ماند که موقع آشپزی بیش‌تر دقت کنم.»

دو شعر زیبا

سیده فاطمه دیبا نجیبی - کلاس چهارم– شیراز

شعر اول: من و فرشته

یک شب پر ستاره

فرشته‌ای بیدار بود

چشم  قشنگ و زیباش

انگاری غصه‌دار بود

گفتم تو دوستم هستی

چرا تنها نشستی؟

چه مهربون نازی

می‌شی با من هم‌بازی؟

فرشته جون نگام کرد

از ته دل دعام کرد

گفت تو چه مهربونی

کنار من می‌مونی؟

با شوق و شادی رفتم

دستشو زود گرفتم

گل گفتیم و شنیدیم

گل دوستی رو چیدیم

با هم رفتیم تو ابرا

شدیم دو دوست همراه

شعر دوم:

یک نهال سبز و زیبا

خودشو کرده نمایان

با تمام رنج و سختی

توی آفتاب، توی باران

دوست داره بشه توانا

هم تنومند هم دل آرا

افتاده تو آب برکه

عکس شاخه‌های زیباش

ماهی‌ها غرق تماشاش

دنیای قشنگی دارن

اونا دوستای نهال‌اند

 

دو دوست و یک خانه

روشنا زنگنه– 7 ساله– کلاس اول– کرج

یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری دو دوست با هم راه افتادند تا یک خانه‌ی خوب پیدا کنند. آن‌ها یک خانه‌ی مناسب پیدا کردند، ولی فقط یکی از آن‌ها می‌توانست در آن زندگی کند. پس تصمیم گرفتند خانه‌ی بهتری پیدا کنند و از هم دور نباشند. آن‌ها رفتند و رفتند تا به یک درخت سیب رسیدند. دو سیب خوش‌مزه چیدند و خوردند و زیر سایه‌ی درخت استراحت کردند و دوباره راه افتادند. در راه به دو گل زیبا رسیدند و گفتند: «کاش ما هم مثل این دو گل با هم همسایه می‌شدیم.» در همان اطراف دو خانه‌ی کوچک و نقلی بود. آن دو دوست با خوش‌حالی به سمت آن دو خانه رفتند و هر کدام یکی را انتخاب کردند و سال‌های سال با خوبی و خوشی در آن زندگی کردند.

روزی که ببری گم شد

مائده احمدی- 11 ساله– کلاس پنجم- تهران

خانواده‌ی ببرها با سه ببر کوچک در جنگلی بزرگ زندگی می‌کردند. روزی کوچک‌ترین فرزندشان به نام ببری از مادرش اجازه گرفت تا برای بازی با دوستانش از لانه بیرون برود.

مادر به او تذکر داد که خیلی مواظب خودش باشد و زیاد از لانه دور نشود. ببری در جواب مادر گفت چشم و با خوش‌حالی از او و لانه دور شد.

وقتی به وسط جنگل رسید، هیچ‌کدام از دوستانش آن‌جا نبودند. او کمی فکر کرد و با خودش گفت: «شاید آن‌ها کمی جلوتر رفته باشند. من هم کمی جلوتر می‌روم؛ اما زیاد دور نمی‌شوم.»

رفت و رفت؛ اما باز هم دوستانش را پیدا نکرد و خواست برگردد که متوجه شد راه را بلد نیست.

ببری که توی جنگل بزرگ گم شده بود، ترسید و شروع به گریه کرد. در همین لحظه پروانه‌ی زیبایی را دید که در اطرافش می‌چرخید. ببری با گریه گفت: «پروانه جان من از لانه خیلی دور شده‌ام و نمی‌دانم از چه راهی برگردم. لطفاً کمکم کن!» پروانه جواب داد: «ناراحت نباش ببری جان، من تمام جنگل را بلدم و تو را به لانه برمی‌گردانم.»

ببری اشک‌هایش را پاک کرد و همراه دوست زیبایش به طرف لانه به راه افتاد. او تصمیم گرفت همراه مادرش همه‌ی جنگل را یاد بگیرد تا اگر حیوانی گم شد بتواند مثل پروانه به او کمک کند.

مهمانی موش‌ها

ابوالفضل فرجی- 7 ساله– کلاس اول- تهران

دو موش در خانه‌ی‌شان مهمانی برپا کرده بودند. غذا پخته بودند. کادو تهیه کرده بودند. حرف می‌زدند و می‌خندیدند، پذیرایی می‌کردند.

یک جوجه و دو مرغ هم به مهمانی آن‌ها آمدند. مرغ‌ها به شوخی، جوجه را ترساندند و گفتند: «اگر در مهمانی موش‌ها شرکت کنی ممکن است خورده شوی.» جوجه باور کرد و ترسید و مهمانی را ترک کرد. دوید و دوید و با ناراحتی از آن‌جا دور شد. وقتی جوجه رفت، مرغ‌ها از کارشان پشیمان شدند و همراه یکی از موش‌ها رفتند تا جوجه را به مهمانی برگردانند.

وقتی جوجه کوچولو ماجرا را فهمید خیلی ناراحت شد؛ اما دوستانش را بخشید. آن‌ها هم قول دادند دروغ نگویند، حتی به شوخی.

CAPTCHA Image