قصههای نماز
خانهی سوم
محمود پوروهاب
ظهر بود. صدای اذان بلند شد. نماز، خودش را خوشعطروبو کرد. رفت تا به خانهها سری بزند. اولین خانه، خانهی زهراکوچولو بود.
دیرینگ، دیرینگ... زنگ خانه را زد. خانه، در را باز کرد و گفت: «بهبه، خوش اومدی نمازجان! بفرمایید!»
نماز رفت توی خانه. دید زهراکوچولو چادر سفید گلدارش را سرش کرده و دارد پُشت سرِ مامانبزرگ و مامانش نماز میخواند. خیلی خوشحال شد و به خانه گفت: «چه خوب! همه دارن نماز میخونن.»
آنوقت با خانهی زهراکوچولو خداحافظی کرد.
قیژ، قیژ... زنگ خانهی دوم را زد؛ اما خانهی دوم در را باز نکرد. دوباره قیژ، قیژ... زنگ زد. خانه جواب داد: «سلام. ببخشید نمازجان! کسی خونه نیست. همه رفتن مهمونی، شب برمیگردن.»
نماز از خانهی دوم هم خداحافظی کرد و رفت.
دینگ، دینگ... زنگ خانهی سوم را زد. خانه در را باز کرد و گفت: «سلام. خوش اومدی عزیزم! بفرما!»
نماز آهسته توی خانه رفت. خانهی سوم، خانهی شادی بود.
دید مامانِ شادی سر سجاده نشسته، دارد دعا میکند. برادرش، امید هم دارد نماز میخواند. بابابزرگِ شادی هم گوشهی اتاق در حال نماز خواندن است. یک قرآن بزرگ و یک عینک هم کنارش هست. پس شادی کو؟... به اینطرف و آنطرف نگاه کرد. شادی را دید که با اخم و تَخم، یک گوشهی اتاق نشسته است. نماز با تعجب از خانه پرسید: «خانهجان! چی شده؟ چرا شادی اخمهاش تو همه؟ چرا نماز نمیخونه؟»
خانه گفت: «چی بگم نمازجان! او با مامانش صبح رفته بود بازار خرید. یه پیراهن انتخاب کرده بود، ولی مامانش نخرید.»
- چرا نخرید؟
- مامانش میگفت اون پیراهن مناسب دخترهایی به سنوسال شادی نیست. حالا به خاطر همین، شادی از دست مامانش ناراحته و لج کرده، نماز نمیخونه!
نماز گفت: «باید با او صحبت کنم، شاید دست از لج بازی برداره!»
آنوقت نماز رفت توی دل شادی و گفت: «مامان و باباها همیشه خوبیِ بچههاشونو میخوان. حتماً اون پیراهن مناسب نبوده که نخریده. میخواستی یه پیراهن دیگه انتخاب کنی. تازه، این دلیل خوبی برای نماز نخوندن نیست!»
شادی گفت: «من اون پیراهنو دوست داشتم. حالا که نخریده، من هم نماز نمیخونم. اصلاً دیگه به حرفهاش گوش نمیدم!» آنوقت یکهو نماز را از دل خودش پرت کرد بیرون.
نماز گفت: «آخ آخ آخ... چه رفتار بدی!»
خانه گفت: «چی شد نمازجان؟»
نماز خودش را جمع و جور کرد و گفت: «من فکر نمیکردم شادی این کار رو بکنه!»
خانه گفت: «فایدهای نداره. میبینی که چهقدر لجبازه!»
نماز فکری کرد و گفت: «اما من باید باز هم باهاش حرف بزنم.»
نماز دوباره رفت توی دل شادی.
- شادیجان! کمی فکر کن. ببین حق با مامانت هست یا نه. تازه! اگر کسی هم به تو بدی کرده باشه که نباید با نماز قهر کنی. نماز پُر از مهربانیه. خدایی که تو را آفریده و این همه نعمت به تو داده، نباید گاهی از او تشکر کنی؟
نماز اینها را گفت و از دل شادی بیرون آمد و کنارش نشست.
شادی توی فکر رفت و با خودش گفت: «نه! نباید دختر بدی باشم و به خاطر یه پیراهن لج کنم. اگه نماز نخونم، فرشتهها با من قهر میکنن. خدا هم دیگه منو دوست نداره.» بعد پا شد رفت طرف دستشویی که وضو بگیرد.
خانه گفت: «آفرین نمازجان! تو خیلی خوبی. کار خوبی کردی که با شادی حرف زدی.»
آن وقت نماز با خانهی سوم هم خداحافظی کرد و رفت.
دیرینگ، دیرینگ... زنگ خانهی چهارم را زد...
ارسال نظر در مورد این مقاله