تقویم روزها
کتابهای پاستیلی فیلوکوچولو
اکرم دهقان
فیلوکوچولو خیلی پاستیل دوست داشت. او همیشه با پول توجیبیهایش، پاستیل میخرید و به دوستانش میگفت: «هیچ چیزی در دنیا خوشمزهتر از پاستیل نیست.»
یک روز آهوخانم که معلم مدرسهی جنگل بود، به بچهها گفت: «فردا یک روز زیباست. روزی است که برای تشکر کردن از کتاب جشن میگیرند؛ چون با کتاب خواندن چیزهای جدید و خوبی یاد میگیریم. پس، برای اینکه فردا به همهی ما خوش بگذرد، هر کدام از شما داستان یکی از کتابهایش را در کلاس تعریف کند.
همهی بچهها به خاطر جشن تشکر از کتاب خیلی خوشحال شدند.
یکی از بچهها از فیلوکوچولو پرسید: «تو از بین کتابهایت چه کتابی انتخاب میکنی؟» فیلوکوچولو پاستیلهایش را از جیبش در آورد و گفت: «من فقط پاستیل دوست دارم. کتاب دوست ندارم.» بچهها خندیدند و گفتند: «پس تو چیزی بلد نیستی؟ چون کتاب نداری و همهی پول توجیبیهایت را پاستیل میخری. کتاب خیلی خوشمزهتر از پاستیل است.»
فیلوکوچولو ناراحت شد؛ اما باز هم دلش پاستیلهای رنگی خوشمزه میخواست. پس، به جای کتاب، با پول تو جیبیهایش دوباره پاستیل خرید و با خودش گفت: «فردا به خانم معلم میگویم پاستیل خوشمزهتر از کتاب است.»
روز بعد، در جشن تشکر از کتاب، بچهها یکییکی داستان کتابهایشان را تعریف کردند. آنها از این که چیزهای خوب و جدیدی از کتابها یاد میگرفتند، خیلی خوشحال بودند.
آهوخانم فیلوکوچولو را صدا زد و گفت: «فیلوکوچولو نوبت توست. تو چه کتابی را انتخاب کردی که داستانش را برای بچهها تعریف کنی؟» فیلوکوچولو از اینکه داستانی بلد نبود، خجالت کشید و گریه کرد. آهوخانم با مهربانی گفت: «اشکالی ندارد فیلوکوچولو. من هم پاستیل دوست دارم؛ اما کتابها خوشمزهتر از پاستیل هستند.» فیلوکوچولو خندید و گفت: «راستش من هم میخواهم مثل دوستانم از کتابها چیزهای خوب و جدیدی یاد بگیرم و داستانهای قشنگ آنها را برایشان تعریف کنم.»
آهوخانم از اینکه فیلوکوچولو به کتاب خواندن علاقهمند شده بود، خوشحال شد و گفت: «پس، من یک کتاب به تو هدیه میدهم تا فردا برای تشکر از کتاب، داستانش را برای بچهها تعریف کنی.»
فیلوکوچولو کتاب را بغل کرد و با خوشحالی پاستیلهایش را با بچهها تقسیمکرد. بچهها هم برای تشکر از فیلوکوچولو، یکی از کتابهایشان را به او امانت دادند تا او هم چیزهای خوب و جدیدی یاد بگیرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله