داستان
پاپوشی و پاپوشا
فرزانه فراهانی
باران تازه تمام شده بود و خورشید از میان ابرها به باغچه میتابید.
پاپوشی و پاپوشا کفشدوزکهای دوقلو، نخودچی گردالویی را قِل قِل هُل میدادند تا با خودشان به لانه ببرند.
پاپوشی با خوشحالی گفت: «آخ جون! کمی دیگه به لانه میرسیم!»
پاپوشا با اخم گفت: «توکه ده تا قِل پیش هم، همین را گفتی!»
یکدفعه صدایی آمد: «کمک، کمک!»
پاپوشی پرسید: «این صدای کرم ابریشم نبود؟ حتماً اتفاق ناجوری برایش افتاده!»
پاپوشا با بیخیالی گفت: «اوهوم! صدای خودش بود؛ اما خب به ما چه ربطی دارد.»
پاپوشی بدون اینکه چیزی بگوید، برای کمک رفت.
پاپوشا به نخودچیشان نگاه کرد وگفت: «پس گردالویمان چی؟ تنهایی که نمیتوانم هُلش بدهم!» بعد با صدای بلند گفت: «صبرکن. منم میام.»
کمی بعد به چالهای رسیدند که کرم ابریشم توی آن افتاده بود و نمیتوانست بیرون بیاید. از بس که باران خاک را خیس و لیز کرده بود.
پاپوشی سرش را توی چاله کرد وگفت: «نگران نباش، الآن میآیم کمکت!»
پاپوشا پرسید: «اما چهطوری؟ او که مثل ما دست و پا ندارد!»
پاپوشا خیلی آرام گفت: «نمیدانم چهطوری! اما میدانم نباید تنهایش بگذارم.» و با عجله به پایین سُر خورد.
پاپوشا هم پُشت سرش سُر خورد و رفت. بعد به کرم ابریشم گفـت: «چرا مراقب نبودی کرم بیدست و پا! اگر گردالویمان را کسی ببرد خودت را گردالو میکنم.»
یکدفعه پاپوشی گفت: «آفرین پاپوشا! تو خیلی باهوشی. باید کرم ابریشم گردالو بشود تا ما قِلش بدهیم.» آنوقت چشمکی زد و ادامه داد: «البته خیلی هم قوی هستی. آنقدر زیاد که با هم تا بالای چاله هُلش بدهیم.»
پاپوشا سرش را بالا گرفت و با شادی گفت: «خودم میدانم!»
کرم ابریشم خیلی زود خودش را مثل لانهی حلزون گرد کرد.
دوقلوها یک- دو- سه گفتند و آرام آرام او را قِل دادند و هُل دادند تا اینکه روی زمین رسیدند.
کرم ابریشم خودش را صاف کرد و با لبخند گفت: «پروانه که بشوم پر میزنم و به همه میگویم که شما مهربانترین کفشدوزکهای باغچه هستید.»
پاپوشا با تعجب گفت: «به من هم گفت مهربان!» و از خجالت لُپهایش گُلی شدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله