شبِ آخر
مرتضی دانشمند
نگرانِ حالِ بانو فاطمهزهرا(س) بودم و لحظهای چشم از او بر نمیداشتم. روزهایِ آخر، بدنش ضعیفتر شده بود و برای برخاستن دست به پهلو میگرفت. آن شب اما چهرهاش بیشتر از همیشه شاداب بود و هر چه میگذشت شادابتر میشد. انگار که قرار بود به یک مهمانی بزرگ و باشکوه برود. مهمانیای که فرشتگان منتظر آمدنش بودند.
از بستر برخاست. طوری که انگار دیگر بیمار نبود. آرامآرام از اتاق بیرون رفت و به حیاط آمد. آستینها را بالا زد و با آبی که در ظرف کنار چاه بود، وضو گرفت.
بعد به اتاق برگشت و با مهربانی به من گفت: «اسماء عطری را که همیشه میزدم بیاور! چادر نمازی را هم که همیشه با آن نماز میخواندم برایم بیاور!»
گفتم: «چشم.» و هر دو را آوردم.
عطر را گرفت و لباس و تنش را خوشبو کرد. بعد رو به من کرد و با مهربانی گفت: «ساعتی در بستر میمانم. وقت نماز که شد چند بار صدایم بزن، اگر جواب دادم (بلند میشوم) اما اگر جواب ندادم علی(ع) را صدا بزن!»
جامهی معطر را بر سر کشید و من منتظر اذان ماندم. به حیاط رفتم تا وضو بگیرم.
یکدفعه صدای اذان در شهر پیچید.
اللهُ أَکْبَرُ
خودم را با عجله کنارش رساندم. دلم نمیآمد صدایش بزنم. گفتم اذان که تمام شد صدایش میزنم... اذان تمام شد.
لَا إِلَهَ إِلَّا الله
لَا إِلَهَ إِلَّا الله
کنار بسترش نشستم و آرام صدا زدم:
- زهراجان!
جواب نداد.
- دخترِ پیامبرِ خدا!
باز هم جواب نداد.
گفتم: «اذان را گفتند. گفتید شما را صدا بزنم.»
باز هم جوابی نیامد.
حضرتِ زهرا(س) به یک مهمانی با شکوه رفته بود. خوش به حالش!
حالا من مانده بودم علی(ع) را چگونه خبر کنم.
منبع:کَشْفُالغُمَّة فیمَعْرِفَةِ الأئمّة(ع)، بهاءالدین اِرْبِلی، ج۱، ص۵۰۰.
ارسال نظر در مورد این مقاله