امانت
مداد رنگیام را
به او دادم امانت
بدون هیچ حرفی
بدون هیچ منت
ولی امروز دیدم
مداد من شکسته
و او یک تکهاش را
کمی با چسب بسته
نمیخواهم بگویم
که اسمش چیست؛ او کیست
خبرچینی و غیبت
مرام و کار من نیست
اسماعیل صوفی نژاد
پرستار
یک بچه گنجشک
از شاخه افتاد
با غصه مادر
او را به من داد
وقتی که دیدم
من حال او را
با چسب بستم
یک بال او را
آن بچهگنجشک
مهمان ما شد
تا با پریدن
باز آشنا شد
روزی که پر زد
از جا پریدیم
کلی برایش
هورا را کشیدیم
هامون آهنگ
ارسال نظر در مورد این مقاله