10.22081/poopak.2023.75068

ماجراهای نبات کوچولو

موضوعات

ماجراهای نبات کوچولو

 

سیدناصر هاشمی

  • نبات کوچولو همراه مادرش در پارک قدم می‌زد. ناگهان یک زنبور آمد از کنار آن‌ها گذشت و روی گلی نشست. مادر از نبات کوچولو پرسید: «دخترم می‌دانی چرا زنبورها گل می‌خورند؟»

نبات کوچولو کمی فکر کرد و جواب داد: «احتمالاً دروازبانی‌شان خوب نیست!»

  • سر کلاس علوم، معلم از نبات کوچولو پرسید: «دخترم می‌دانی غیر از اکسیژن چه چیزهایی در هوا وجود دارد؟»

نبات کوچولو سریع جواب داد: «خانم اجازه، مگس، پشه، کلاغ و...»

  • خانواده‌ی نبات کوچولو به رستوران دعوت شده بودند. در رستوران، لیوان‌ها را روی میز برعکس گذاشته بودند. نبات کوچولو نگاهی به لیوان‌ها انداخت و گفت: «این چه لیوانی است؟ سر ندارد.»

بعد آن را برعکس کرد و دوباره با تعجب گفت: «چه جالب! ته هم نداره!»

  • پدر مشغول درس پرسیدن از دخترش بود. کتاب جغرافیا را باز کرد و گفت: «خب دخترم بگو ببینم نصف‌النهار چیست؟»

نبات کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «نصف غذایی که از ناهار بماند را می‌گویند نصف‌النهار.»

  • همه‌ی خانواده نشسته بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند. مجری گفت: «سازمان جهانی بهداشت اعلام کرده که از هر 10 نفر، 4 نفر از بیماری دل درد رنج می‌برند!»

نبات کوچولو کمی فکر کرد و بعد از پدرش پرسید: «بابا یعنی آن 6 نفر دیگر از بیماری دل درد لذت می‌برند؟»

  • نبات کوچولو دوان دوان آمد خانه و به پدرش گفت: «بابا امروز سر کلاس نزدیک بود یک صدآفرین بگیرم، ولی نشد.»

پدر پرسید: «آفرین، حالا چه‌طوری؟»

نبات کوچولو جواب داد: «خانم معلم پرسید کسی می‌تواند برای فناوری «نانو» یک مثال بزند. من هم جواب دادم: بله مثل نانو خیار، نانو ماست، نانو انگور، نانو گوجه ...»

  • پدر وارد خانه شد و نبات کوچولو دوید جلو و گفت: «بابا حواست باشد مامان خیلی عصبانی است.»

پدر پرسید: «چرا؟»

نبات کوچولو جواب داد: «مامان برای گدای سر کوچه یک بشقاب غذا فرستاد، گدا هم یک ساعت بعد یک کتاب فرستاد با نام: چگونه آشپز خوبی شویم.»

  • نبات کوچولو از مدرسه که برگشت مادرش پرسید: «دخترم امتحان چه‌طور بود؟»

نبات کوچولو گفت: «خانم معلم سؤال‌هایی داده بود که من به عمرم ندیده بودم.»

مادر پرسید: «خب تو چه کار کردی؟»

نبات کوچولو جواب داد: «من هم جواب‌هایی نوشتم که آن‌ها به عمرشان ندیده باشند.»

  • نبات کوچولو رفت پیش مادرش و گفت: « مامان، من یک کشف مهمی انجام دادم؛ این‌که قطارها از همه بیش‌تر فراموشی دارند. خودشان می‌گویند: هو هو، بعد می‌پرسند: چی چی؟»

 

CAPTCHA Image