کبوتر نامهرسان
(آثار خوب بچهها)
به کوشش: سعیده اصلاحی
پرندهی کوچک
یک روز وقتی که توی پارکینگ خانه مشغول بازی بودم یک پرندهی زخمی دیدم که روی زمین افتاده بود. دلم خیلی برایش سوخت. از پدر و مادرم اجازه گرفتم و او را به خانه بردم. زخمش را با کمک مامان ضدعفونی کردم و برایش آب و دانه گذاشتم. او دوست جدید من بود و قهوهای صدایش میکردم. چند روز گذشت و دیدم حال قهوهای بهتر شده، خیلی خوشحال شدم و سعی کردم باز هم به او رسیدگی کنم.
یک روز وقتی خواستم برای قهوهای آب و دانه ببرم دیدم که خبری از او نیست. همه جای بالکن را گشتم، ولی نبود. مادرم صدایم زد و مرا بوسید و گفت: «نگران نباش دخترم! وقتی که داشتی بازی میکردی قهوهای پرواز کرد و رفت حتماً او الآن به آشیانهاش برگشته.»
من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. هرچند جای قهوهای توی خانه خالی بود، ولی من توانسته بودم به یکی از آفریدههای خدای مهربان کمک کنم.
نیکا مهرپور- کلاس سوم – تهران
*****
پاییز زیبا
پاییز چهقدر قشنگه
زرد و طلایی رنگه
برگهای ناز و رنگین
مثل یه فرش بر زمین
آهای آهای بچهها
صدتا سلام بر شما
پاییز اومد دوباره
شادی و شور میاره
میریم به مدرسه ما
با مامان و با بابا
علی اکبر رحمتی کلاس دوم– استان همدان- شهرستان ملایر
جوجه اردک گم شده
روزی روزگاری جوجه اردک کوچولویی با مادر، خواهرها و برادرانش در برکه شنا میکردند. ساعتها گذشت. مادر گفت: «جوجههای من، هوا دارد کمکم تاریک میشود و ما باید به خانه برگردیم.»
جوجه اردکها گفتند: «چرا مادر؟ کاش بیشتر بمانیم و شنا کنیم!»
مادر گفت: «انسانها شبها برای تفریح کنار برکه میآیند و اردکها از دست آنها در امان نیستند .»
جوجهها که از آدمها ترسیده بودند حرف مامان اردک را پذیرفتند و به دنبال او به راه افتادند؛ اما یکی از جوجهها جا ماند.
او که تنها شده بود زد زیر گریه. دختر کوچکی صدای او را شنید و به طرفش آمد. او را از زمین برداشت و با مهربانی نازش کرد.
بعد او را در جیب لباسش گذاشت و با خود به خانه برد. وقتی به خانه رسیدند جوجه اردک صدای مادر و بقیه جوجهها را شنید و با خوشحالی به سمت آنها رفت و پرسید: «مادرجان شما اینجا چهکار می کنید؟ مگر به لانه برنگشتید؟»
مامان اردک جواب داد: «ما دیر به راه افتادیم و هوا کاملاً تاریک شد. یک خانم مهربان ما را که گم شده بودیم، پیدا کرد و به خانه آورد. حالا فهمیدم انسانهای خوب هم کم نیستند. من خیلی نگرانت بودم و حالا خوشحالم که پیش ما برگشتی.»
پارمیدا قنبری جلفایی- کلاس چهارم– استان اصفهان
*****
آب نبات و نینی کوچولو
یکی بود، یکی نبود. نی نی کوچولو خوابش نمیبرد؛ چون هم گرسنه بود و هم دلش میخواست بازی کند؛ اما نمیتوانست بگوید. وقتی بابا از سرکار برگشت برای نینی کوچولو یک آب نبات و یک جغجغه خریده بود. مامان گفت: «آفرین بابای مهربون!»
بعد مامان و بابا و نینی حسابی با هم بازی کردند. نینی خیلی دوست داشت از مامان و بابا تشکر کند؛ اما نمیتوانست بگوید، برای همین زود خوابید تا آنها هم استراحت کنند.
فاطمه زهرا نظری- 4 ساله- تهران
*****
آینده را میسازیم
دوان دوان میرویم
با دوستان میرویم
خوشحال و شاد و خندان
مقصد ما؟ دبستان
به عشق آموزگار
با شادی و پشتکار
برای کسب دانش
با تلاش و با کوشش
با هوش و درسخوانیم
فرزندان ایرانیم
ما با دانش دمسازیم
آینده را میسازیم
مرسانا کوشکی- کلاس پنجم - استان لرستان– شهرستان بروجرد
ارسال نظر در مورد این مقاله