10.22081/poopak.2023.75224

آثار خوب بچه ها

موضوعات

کبوتر نامه‌رسان

آثار خوب بچه ها

به کوشش: سعیده اصلاحی

قصه‌ی تولد تمساح

اهورا سلیمانی- کلاس دوم- 8 ساله- شهر مقدس قم

تمساح کوچولو به درخت جادویی گفت: «نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت کسی برای من جشن تولد نمی‌گیرد؟»

درخت جواب داد: «چون تو هم هیچ‌وقت به دوستانت هدیه‌ای برای تولدشان نمی‌دهی، برای همین آن‌ها هم برایت جشن تولد نمی‌گیرند. این آرزوی تو زمانی برآورده می‌شود که روز تولد دوستانت را تبریک بگویی و آن‌ها را خوش‌حال کنی.»

روز تولد فیل فسقلی، تمساح کوچولو به دیدنش رفت و برایش یک بسته‌ی بزرگ از هدیه‌های جورواجور برد.

 فیل فسقلی هم یک هدیه‌ی زیبا تهیه کرد و روز تولد تمساح کوچولو به او داد. این اولین هدیه‌ی تولد او بود که خیلی خیلی خوش‌حالش کرد و منتظر ماند تا بقیه‌ی دوستانش هم به دیدنش بیایند.

خدای من

باران رحمتی- کلاس سوم – استان همدان- شهر زیبای ملایر

من خدا را می‌بینم. هر روز بعد از این‌که از خواب بیدار می‌شوم به او سلام می‌کنم و می‌گویم:

- خدای مهربانم، خیلی دوستت دارم. خورشید جلوه‌ای از نور او و مهتاب ذره‌ای از زیبایی اوست. خدای من در آسمان نیست، درون قلب من است و نمی‌گذارد راهم را گم کنم.

من او را عاشقانه می‌پرستم و دوستش دارم.

خورشید عاشق

هستی حیدری- کلاس هفتم- شهر ری

این روزها خورشید از تکاپو افتاده است. می‌تابد؛ اما آرام آرام.

شاید خسته باشد... و این روزها فرصتی پیدا کرده تا کمی استراحت کند. آن‌گاه که ابرهای سیاه، آسمان را خاکستری می‌کنند و باد، برگ‌های زرد و نارنجی و قرمز درختان را به رقص در می‌آورد شاید خورشید هم  پنهان می‌شود تا کمی خستگی در کند.

حالا خورشید و نم نم باران و باد دست به دست هم داده‌اند تا طبیعت زیباتر از همیشه خود را به رخ جهان بکشاند. بی‌شک خورشید، عاشق بخشش و درخشش است.

تفکر در آفرینش

درسا احمدی- کلاس هشتم– تهران

روزی بود و روزگاری. در یک دشت پرگل، یک خرس کوچک به همراه دوستانش در حال گردش و بازی بود که یک‌دفعه صدایی عجیب از لابه‌لای بوته‌ها شنید و محو آن صدا شد.

او به طرف بوته‌ها رفت و دوستانش هرچه صدایش می‌زدند توجه نمی‌کرد. انگار به جز آن آواز، صدای دیگری نمی‌شنید؛ چون هرچه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد صدا زیباتر و دل‌نشین‌تر می‌شد. خرس کوچک در میان بوته‌ها گلی زیبا دید و فهمید اوست که دارد آوازی به این زیبایی می‌خواند. هم تعجب کرد و هم به فکر فرو رفت؛ چون آن گل مشغول شکر خدا بود. خرس کوچک ساعت‌ها کنار بوته‌ها نشست و به آفریننده‌ی آن همه زیبایی فکر کرد و بعد او هم مثل آن گل زیبا مشغول شکر خدا شد.

رباتی که دلش می‌خواست آدم شود

محمدحسین حاجی اسماعیلی- کلاس دوم – تهران

رباتی بود که دلش می‌خواست مثل انسان‌ها زندگی کند. روزی از روزها پسر کوچکی به نام آرتین آن ربات را خرید و با خودش به خانه برد. آرتین از آرزوی ربات خبر نداشت و همیشه به او دستور می‌داد تا کارهایش را انجام دهد.

ربات خسته می‌شد؛ اما هم‌چنان کار می‌کرد و دلش می‌خواست آدم شود. یک آدم پر تلاش و مهربان.

بالأخره روزی کلید خاموش و روشن او از کار افتاد و خاموش شد. وقتی آرتین وارد اتاق شد دید که رباتش دیگر کار نمی‌کند. آن را به حیاط برد و گوشه‌ای گذاشت. وقتی شب از راه رسید ربات یک ستاره‌ی دنباله‌دار را در آسمان دید. شاید آمده بود تا او را به آرزویش برساند.

CAPTCHA Image