چرخ چرخبازی
ریحانه صادقییکتا
درنا و دوستانش بادکنکبازی میکردند که یکهو بادکنکشان ترکید. از توی بادکنک یک عالم فوت کوچولو بیرون پرید. همه فوت کوچولوها ناراحت شدند. رفتند گوشهای نشستند و غصه خوردند؛ به جز یکی از آنها به اسم فوتیفو. فوتیفو، شاد و خندان بود. او دلش میخواست در آسمان بچرخد و بازی کند. بخندد و شادی کند. فوتیفوی شاد و بازیگوش به خودش گفت: «برای چی بنشینم و غصه بخورم. میروم همه جا را میگردم و برای خودم همبازی پیدا میکنم.» فوتیفو در هوا چرخید و چرخید.
یک خوشهی گندم دید. چرخی زد و از او پرسید: «ای گندم سبز و قشنگ! همبازی من میشوی؟»
خوشهی گندم گفت: «نه، الآن وقت ندارم. اول باید حسابی آفتاب بخورم تا زرد و طلایی بشوم، بعد میام بازی.»
فوتیفو نتوانست صبر کند. فوفویی کرد و کنار یک گل نشست. به او گفت: «میایی با هم بازی کنیم؟»
گل به او گفت: «نه نمیتوانم. اگر موقع بازی تو به من فوت کنی، گلبرگهایم میریزد و دیگر گل نیستم.»
فوتیفو خسته شد. گوشهای نشست تا استراحت کند. یکهو قاصدکی در هوا چرخید و افتاد کنار فوت کوچولو. قاصدک به او گفت: «میایی بازی؟»
فوتیفو گفت: «چه بازیای؟»
قاصدک گفت: «چرخ چرخبازی.»
فوتیفو با خوشحالی گفت: «بله که میآیم.» آن وقت به طرف قاصدک فوفو کرد. قاصدک با فوتیفو رفتند به هوا. آنها در هوا چرخ چرخبازی کردند. درنا و دوستانش در حال بازی قاصدک را دیدند. دویدند دنبال قاصدک. بچهها از پایین فوفو میکردند و دنبال قاصدک میدویدند. آسمان پر شد از فوت کوچولوهایی که دلشان میخواست شاد باشند و چرخ چرخبازی کنند.
ارسال نظر در مورد این مقاله