10.22081/poopak.2024.75620

من هم داداش بزرگه هستم

کلیدواژه‌ها

موضوعات

 داستان

من هم داداش بزرگه هستم

سپیده رمضان‌نژاد

این یک خانه‌ی معمولی است. توی این خانه‌ی معمولی یک بابا و مامان معمولی زندگی می‌کنند. یک داداش کوچولوی معمولی هم این‌جا هست که تازه یاد گرفته راه برود. او تاتی‌تاتی و یواش‌یواش به همه جای خانه می‌رود. اسم این داداش کوچولو پویاست.

من هم داداش بزرگه هستم. یک داداش بزرگِ معمولی. فقط یک فرق کوچولو با بقیه دارم. من نمی‌توانم راه بروم.

مامان می‌گوید مهم نیست؛ چون همه‌ی آدم معمولی‌ها یک فرق‌هایی با هم دارند.

من همیشه توی خانه‌ی‌مان داداش بزرگه بودم، ولی از وقتی پویا یاد گرفت راه برود، فکر می‌کنم او داداش بزرگه است. این خیلی ناراحتم می‌کند.

مامان می‌گوید: «تو همیشه از پویا بزرگ‌تری، حتی وقتی او یاد بگیرد بدود.»

من هر شب دعا می‌کنم بتوانم راه بروم. داداش بزرگ‌ها همیشه داداش کوچولوها را بغل می‌کنند و راه می‌برند.

من هم دوست دارم پویا را بغل کنم و توی خانه و بیرون بچرخانم؛ اما نمی‌توانم.

امروز صبح، بابا به من گفت خدا دعایم را شنیده.

خیلی خوش‌حال شدم. تندی، به پاهایم نگاه کردم، ولی پاهایم هیچ فرقی نکرده بود؛ حتی یک ذره هم تکان نمی‌خورد. فکر کردم بابا سربه‌سرم گذاشته. اخم کردم.

همان موقع، بابا رفت بیرون. کمی بعد، آمد توی اتاق و داد زد: «دادام دادااام...»

دادام دادام؛ یعنی یک چیز خوب برایت آورده‌ام. ولی من هیچ چیز خوبی نمی‌دیدم. توی دست بابا فقط یک صندلی بود. به بابا گفتم: «من که خودم صندلی دارم.»

بابا گفت: «از این‌ها که نداری. از این‌ها که چرخ دارد. از این‌ها که راه می‌رود.»

راست می‌گفت. من صندلی چرخدار نداشتم. اصلاً تا امروز صندلی چرخدار ندیده بودم.

بابا یک دور با صندلی چرخدار دور اتاقم چرخید. به تخت که رسید، گفت: «قیییژ...» و ایستاد.

آن‌ وقت، مرا بغل کرد و گذاشت توی صندلی چرخدار. من کمی با آن راه رفتم. بابا زد پشتم و گفت: «به به... رانندگی‌ات هم مثل رانندگی بابایت حرف ندارد.»

از حرف بابا خوشم آمد.

همان موقع، پویا تاتی‌تاتی آمد جلو. با دستش زد روی صندلی چرخدار و گفت: « بیب بیب... بیب بیب...»

بابا گفت: «بفرما! این هم مسافر.»

بعد، پویا را گذاشت روی پای من و به من چشمک زد. من هم گفتم: «بیب بیب...» و راه افتادم.

پویا بلند بلند خندید و گفت: «قام قااام...»

ما تا شب ماشین‌‌بازی کردیم و خندیدیم. بابا گفت فردا یک عالمه بازی دیگر هم می‌کنیم. من داد زدم: «جانمی جان!»

من امروز خیلی خوش‌حالم؛ چون توانستم پویا را بغل کنم و توی خانه بچرخانم. توانستم با او  خیلی بازی کنم. او را خیلی بخندانم.

من امروز، خیلی داداش بزرگه بودم. یک داداش بزرگه‌ی معمولی که فقط یک فرق کوچولو با بقیه دارد. یک داداش بزرگه که با صندلی چرخدار راه می‌رود و بازی می‌کند.

CAPTCHA Image