10.22081/poopak.2024.75635

جوجه‌کوچولو و عطسه‌ی شدید

موضوعات

داستان‌ترجمه

 

جوجه‌کوچولو و عطسه‌ی شدید

مترجم: سعید عسکری

جوجه‌کوچولو گرسنه‌اش بود. مامان‌مرغی برایش دانه ریخت. جوجه‌کوچولو جیغ و فریاد راه  انداخت و گفت: «من از خوردن دانه خسته شده‌ام. دلم کیک برنجی می‌خواهد.»

مامان‌مرغی گفت: «یواش‌تر! می‌خواهی گربه‌ی پیر صدایت را بشنود بیاید سراغت تو را بخورد؟»

جوجه‌کوچولو باز هم جیک جیک راه انداخت و گفت: «من غذا  نمی‌خورم.»

مامان‌مرغی گفت: «سروصدا نکن. برایت کیک می‌پزم؛ اما اول باید بروی هیزم بیاوری؛ اما مراقب گربه‌ی پیر باش.»

جوجه‌کوچولو از مرغدانی  بیرون رفت. داشت شاخه‌های کوچک خشک شده را جمع می‌کرد که یک‌دفعه گربه پرید و او را با چنگالش گرفت. نگاهی به جوجه کرد و لب‌هایش را لیسید.

جوجه‌کوچولو که از ترس می‌لرزید به گربه گفت: «لطفاً من را  نخور! من فقط استخوان و پَر هستم و طعم خوبی هم ندارم. مامانم داره کیک برنجی می‌پزد. قول می‌دهم آن را با تو تقسیم کنم.»

گربه با خودش فکر کرد این‌جوری عالی می‌شود کیک و جوجه را با هم می‌خورم.

بعد هم جوجه‌کوچولو را رها کرد. جوجه‌کوچولو شاخه‌های خشک شده را برداشت و با سرعت به لانه رفت.

 مامان‌مرغی کیک را در قابلمه گذاشت تا پخته شود. کم‌کم بوی خوش کیک تمام مرغدانی را پر کرد. وقتی کیک آماده شد، جوجه‌کوچولو از بس گرسنه بود تمام کیک را قورت داد و یادش رفت برای گربه کیک ببرد.

جوجه‌کوچولو وقتی سیر شد یک‌دفعه یاد گربه افتاد و به مامان‌مرغی گفت: «مامان من به گربه قول دادم که کیکم را با او تقسیم کنم؛ ولی از بس گرسنه بودم تمام آن را خوردم. می‌توانی یک کیک دیگر درست کنی؟»

مامان گفت: «دیگر برنج نداریم که با آن کیک درست کنم.»

همان موقع گربه‌ی گرسنه و عصبانی به در مرغدانی چنگ انداخت و گفت: «زود کیک من را بیاورید بوی آن همه جا پیچیده...»

مامان‌مرغی گفت: «گربه خیلی عصبانی است. باید زود پنهان شویم؛ وگرنه او هر دوی ما را می خورد.»

آن‌ها در اطراف انبار دویدند تا جایی برای پنهان شدن پیدا کنند. بالأخره یک کوزه‌ی بزرگ پیدا کردند و داخل آن پریدند.

آن‌جا تاریک و غبارآلود بود. جوجه باز هم از ترس می‌لرزید. مامان‌مرغی گفت: «تا زمانی که ساکت باشیم گربه ما را پیدا نمی‌کند.»

آن‌ها به سختی نفس می‌کشیدند.

 گربه آن‌قدر به در مرغدانی ضربه  زد تا در باز شد. وقتی که دید ظرف کیک خالی است، عصبانی شد و رفت تا جوجه را پیدا کند.

همان موقع جوجه‌کوچولو که گردوغبار اذیتش می‌کرد، عطسه‌ی شدیدی کرد به طوری که کوزه منفجر شد و تکه‌های آن در سرتاسر مرغدانی پرتاب شد.

گربه هم که فکر می‌کرد جوجه‌کوچولو تکه‌های کوزه را به سوی او را به پرتاب کرده، ترسید و با سرعت از مرغدانی فرار کرد و برای همیشه از آن‌جا رفت.

جوجه‌کوچولو هر روز کیک برنجی می‌خورد و بزرگ می‌شد تا خروس خوبی شود. او آن‌قدر زندگی کرد که توانست این داستان را برای نوه‌هایش هم تعریف کند.

CAPTCHA Image