10.22081/poopak.2024.75636

بهترین خانه‌ی دنیا

موضوعات

داستان

بهترین خانه‌ی دنیا

فاطمه نجاتی

ناگهان خانه‌ی جیکان کمی روشن شد. جیکان سرش را بالا آورد. نور طلایی، چشم‌هایش را اذیت کرد. سرش را کج کرد تا نور به چشمش نخورد. سرش به دیوار خورد.

گفت: «آخ سرم!»

دوباره سقف خانه ترک خورد و آفتاب گرم وارد خانه شد. جیکان ترسید سقف بریزد روی سرش. همان‌جا نشست. پرهایش را هم جمع کرد. دوباره خانه کمی روشن‌تر شد. نور خورشید به صورتش خورد. عطسه‌اش گرفت. تا عطسه کرد یک تکه از سقف افتاد روی سرش. جیکان سرش را تکان داد و تکه سقف را انداخت زمین. غصه‌دار شد.

با خودش گفت: «حالا چه‌طوری سقف خانه را تعمیر کنم؟»

تکه‌ی سقف را به نوکش گرفت و سرش را بالا آورد تا آن را سرجایش بگذارد.

خورشید جیکان را دید و گفت: «سلام.»

جیکان سرش را تکان داد.

خورشید گفت: «تولدت مبارک! بیا بیرون.»

جیکان با ترس گفت: «نمیایم. اگر بیایم بیرون از داغی تو کباب خوش‌مزه می‌شوم.»

باد هوهوکنان گفت: «اگر از گرمای خورشید داغ شدی خودم فوتت می‌کنم تا خنک شوی.»

جیکان فکری کرد و گفت: «خوب است.»

ولی یکهو داد زد: «نه، آن‌وقت من هم با فوتت پرت می‌شوم توی آسمان.»

ناگهان هوا کمی تاریک شد. جیکان بالای سرش را نگاه کرد.

ابر سیاه کمی جابه‌جا شد و گفت: «اگر باد فوتت کرد تا خنک شوی و تو پرت شدی توی آسمان، خودم توی آسمان سوارت می‌کنم و هر جا بخواهی می‌برمت.»

جیکان خوش‌حال شد و لبخند زد، ولی بعد اخم کرد و گفت: «تو خیلی تندتند می‌روی. ممکن است با ابرهای دیگر تصادف کنی. آن موقع من از بالای آسمان پرت می‌شوم پایین.»

بعد صدای بلندی آمد. آسمان برق زد و یک قطره آب چکید روی نوک جیکان. جیکان سرش را تکان داد. قطره‌ی آب افتاد روی پاهایش.

باران روی زمین آمد. قطره را از روی پای جیکان بغل کرد و همین‌طور که روی زمین حرکت می‌کرد گفت: «اگر ابر سوارت کرد و موقع رفتن با ابرهای دیگر تصادف کرد و تو پرت شدی به سمت پایین، خودم بغلت می‌کنم و می‌گذارمت زمین.»

جیکان سردش شده بود. سرش را توی پرش فرو برد و لرزان گفت: «توی بغلت خیس می‌شوم و سرما می‌خورم.»

مامان‌حنایی که بالای سر جیکان ایستاده بود و حرف‌های‌شان را گوش می‌داد، گفت: «من یک خانه‌ی گرم و نرم سراغ دارم که آن‌جا هیچ چیزی نمی‌تواند تو را اذیت کند.»

بعد هم پرهایش را باز کرد. جیکان پرید و خودش را در بغل مامان‌حنایی انداخت.

CAPTCHA Image