ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سیدناصر هاشمی
- پدر روز اول عید دوستش را دعوت کرد خانهیشان. بعد از کمی صحبت گفت: «شیرینی بخور، چرا نمیخوری؟»
دوستش گفت: «خیلی ممنون، یکی خوردم.»
ناگهان نبات کوچولو گفت: «سه تا خوردید، ولی اشکال ندارد یکی دیگر هم میتوانید بخورید!»
- آقایی آمد زنگ خانه را زد. قندک رفت دم در. آقا گفت: «تصمیم گرفتیم تا اول عید، در محله یک استخر درست کنیم. محتاج کمکهای مردمی هستیم. شما کمکی میکنید؟»
قندک رفت داخل خانه و یک لیوان آب آورد و گفت: «این هم کمک من برای آب استخر.»
- پدر پیراهن تازهای برای عید خریده بود و با کلی ذوق و شوق به بچهها نشان داد. نبات کوچولو گفت: «مبارک است باباجان، ولی عین روبالشیهای خدابیامرز مادربزرگ است.»
- نزدیک عید بود و همه داشتند در خانهتکانی به مادر کمک میکردند. ناگهان قندک گریهکنان از اتاقش آمد بیرون. پدر پرسید: «پسرم چرا گریه میکنی؟»
قندک جواب داد: «داشتم قفس قناری را تمیز میکردم که ناگهان قناری ناپدید شد.»
پدر پرسید: «پسرم با چی داشتی تمیز میکردی؟»
قندک با گریه گفت: «با جاروبرقی.»
- احمدآقا از قندک پرسید: «پسرم چرا آجیل نمیخوری؟»
قندک جواب داد: «بابام گفته هیچی نخورم.»
احمد آقا با تعجب پرسید: «چرا پسرم؟»
قندک جواب داد: «چون بابام گفته اگر اینجا چیزی بخوریم احمدآقا میآید خانهیمان و سه برابرش را میخورد.»
- نبات کوچولو و قندک روز اول عید رفتند پیش مادر و گفتند: «مامان ما حالمان خیلی بد است.»
مادر بچهها را نگاه کرد و پرسید: «وا ... چرا؟ چیزی میخواهید برایتان بیاورم؟»
نبات کوچولو گفت: «هیچی نمیخواهیم. فقط بگوید آجیلها را کجا قایم کردید؟»
- توی تعطیلات عید، خانواده برای اولین بار سوار هواپیما شدند. وسط راه قندک رفت دستشویی، وقتی برگشت دید نبات کوچولو صندلی او را گرفته. با تعجب گفت: «آبجی چرا جای مرا گرفتی؟»
نبات کوچولو نگاهی به قندک انداخت و گفت: «اِ ... فکر کردم پیاده شدی!»
- روز اول عید قندک رفت پیش مادرش و گفت: «مامان این درست است که میگویند: جوینده یابنده است؟»
مادرش با لبخند گفت: «بله پسرم.»
قندک گفت: «پس چرا دیروز من و خواهرم هر چه گشتیم شیرینیهای عید را پیدا نکردیم؟!»
ارسال نظر در مورد این مقاله