10.22081/poopak.2024.75681

راز بی‌بی صنم

موضوعات

داستان 

راز بی‌بی صنم

ریحانه پورسعید

نورا از وقتی یادش می‌آمد، منتظر بود تا به کلاس سوم برود تا بی‌بی صنم به مراسم افطاری نیمه‌ی ماه رمضان دعوتش کند.

آخه بی‌بی ‌صنم بعد از شهادت تنها فرزندش، نذر کرده بود، هر سال تولد امام حسن(ع) به دخترهای کلاس سوم روستا افطاری بدهد و جشن تکلیف برای‌شان بگیرد.

امسال نورا کلاس سوم بود، چند روز به مراسم جشن مانده بود و دل توی دل نورا نبود.

نورا موقع برگشتن از مدرسه مثل بیش‌تر وقت‌ها رفت سَری به بی‌بی صنم بزند، خانه‌ی بی‌بی صنم دوتا خانه آن‌طرف‌ترشان بود. در را کوبید و بی‌بی صنم را صدا زد.

صدای پایِ بی‌بی صنم را از حیاط خانه می‌شنید که به گل‌های گلدان‌ها آب می‌داد.

نورا چندبار با صدای بلند گفت: «بی‌بی صنم در را باز کن.» ولی‌ بی‌بی، نه جوابی داد و نه در را باز کرد.

نورا توی دلش از بی‌بی کینه به دل گرفت، آن همه مهربانی بی‌بی صنم را فراموش کرد، یادش آمد دیروز هم که بی‌بی را کنار در خانه دیده بود، هرچه به بی‌بی سلام کرد حتی رویِ خودش را برنگَرداند تا جوابِ سلامش را بدهد؛ با خودش گفت: «انگار بی‌بی ‌صنم از من خوشش نمی‌آید.»

روز پانزدهم ماه رمضان رسیده بود، توی مدرسه دخترهای کلاس سومی از مهمانی افطاری خانه‌ی بی‌بی صنم صحبت می‌کردند.

ولی‌ نورا نمی‌خواست به مهمانی برود، با این‌که آرزوی تسبیح تربت را داشت، تسبیح‌هایی که بی‌بی صنم خودش با خاک کربلا می‌ساخت و فقط مخصوص دختران کلاس سومی در روز جشن بود.

نورا نزدیکی‌های غروب پنجره را باز کرد و توی کوچه هم‌کلاسی‌هایش را دید که به خانه‌ی بی‌بی صنم می‌روند. اشک در چشمانش جمع شد.

صدایِ کوبیده شدن در آمد. مادر در را باز کرد. بی‌بی صنم بود. نورا صدای مادر را شنید که به بی‌بی می‌گفت: «نمی‌دانم چِش شده! این همه سال منتظر امروز بود، ولی از دو- سه روز پیش گفت نمی‌روم، راستش بی‌بی جان‌، شرمنده‌ا‌م که می‌گم، نورا می‌گه دیگه بی‌بی صنم را دوست ندارم!»

بی‌بی صنم که خیلی تعجب کرده بود، گفت: «می‌روم پیش خودش، ببینم حرفِ حسابش چیه.»

بی‌بی صنم رفت اتاقی که نورا آن‌جا کِز کرده بود، دست‌هایش را در دستش گرفت و گفت: «خُب تعریف کن، چرا از من دلگیری؟» نورا با بُغض ماجرا را تعریف کرد.

بی‌بی صنم لبخندی زد و با صدایی آرام‌تر از قبل گفت: «نورا جان من تا حالا به کسی نگفته بودم سَمعَک دارم، چند روز پیش سمعکم خراب شد و بردمش برای تعمیر، این رازی بین من و توست، دوست ندارم کسی بداند که گوش‌هایم سنگین است.»

 بی‌بی که تعجب نورا را دید روسریش را کمی عقب زد تا نورا گوش‌هایش را ببیند و سمعک را که داخل گوش‌هایش بود، نشانش داد.

صورت نورا از خجالت سُرخ شده بود، بی‌بی صورتش را بوسید و گفت: «حالا سریع آماده شو که اذان نزدیک است...»

«یا اَیُّها الّذین آمَنوا اجتنبوا کَثیراً مِّنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعضَ  الظَّنِّ اِثمٌ...» (آیه‌ی12سوره‌ی حجرات)

ای اهل ایمان! از بسیاری از گمان‌ها (در حق مردم) بپرهیزید؛ زیرا برخی از گمان‌ها گناه است...

CAPTCHA Image