10.22081/poopak.2024.75691

سه مرد مسافر و آسیابان

موضوعات

ایران زیبا

سه مرد مسافر و آسیابان

بیژن شهرامی

آسیابان با دیدن سه نفری که نزدیک آسیابش* اتراق کرده بودند، جلو رفت و گفت: «فکر می‌کنم شما سه نفر مسافر هستید؟»

یکی از آن‌ها که طبیب بود، گفت: «بله و امشب مهمان شما هستیم.»

آسیابان گفت: «قدم‌تان روی چشم؛ اما چرا این‌جا؟ بیایید برویم داخل که امشب باران خواهد بارید.»

یکی دیگر از آن‌ها که ستاره‌شناس بود، خندید و گفت: «هوا به این خوبی و خنکی را بگذاریم و داخل آسیاب گرم و پر سروصدایت شویم؟ اصلاً چه کسی گفته قرار است باران ببارد؟»

آسیابان هر چه اصرار کرد نتیجه‌ای نگرفت و آخر سر هم داخل آسیاب رفت و مثل هر شب در را پشت سرش محکم بست.

با رفتن او، سه مرد مسافر خوابیدند؛ اما نیمه شب با وزش تندباد و غرش آسمان از خواب پریدند.

آن‌ها متعجب از پیش‌بینی دقیق آسیابان به سراغش رفتند؛ اما هر چه در زدند نتوانستند او را از خواب سنگینش بیرون بکشند!

فردای آن روز سه مرد مسافر همین‌طور که با زحمت مشغول‌ خشک کردن لباس‌های‌شان بودند، از آسیابان پرسیدند: «حرفت درست از آب درآمد؛ اما از کجا دانستی که می‌خواهد باران ببارد!؟»

آسیابان همین‌طور که با کیسه‌های گندم ور می‌رفت گفت: «راستش من سگی دارم که شب‌های بارانی داخل آسیاب می‌آید. دیشب هم که دیدم داخل آمده، فهمیدم قرار است باران ببارد؛ اما چه فایده که به حرفم گوش ندادید!»

سه مرد مسافر خندیدند؛ مخصوصاً مرد ستاره‌شناس که تا آن موقع فکر می‌کرد علم و دانش زیادی دارد!

***

*صدها سال پیش شهر شوش آسیب زیادی دید و مردم هنرمندش در نزدیکی آن شهر تازه‌ای ساختند و اسمش را هم گذاشتند شوشتر، یعنی از شوش بهتر!

شوشتر از آن روز همسایه رودخانه‌ای خروشان به نام «دز» شد و مردمانش که برای آرد کردن گندم آسیاب لازم داشتند، توانستند نوع آبی‌اش را بسازند.

امروزه هم «شوش» و هم «شوشتر» آباد و تماشایی هستند و جهان‌گردان زیادی به سراغ‌شان می‌آیند و از دیدن جاهای دیدنی‌شان مخصوصاً آسیاب‌های آبی شوشتر لذت می‌برند.

CAPTCHA Image