10.22081/poopak.2024.75694

قصه‌های شیرین ایرانی(هیزم فروش-حرف مرا باور نداری)

موضوعات

قصه‌های شیرین ایرانی

رامین جهان‌پور

هیزم‌فروش

در زمان‌های قدیم مرد هیزم‌فروشی بود که هیزم‌های مردم فقیر روستا را با قیمت ارزانی می‌خرید و داخل گاری‌اش می‌گذاشت و با قیمت چند برابر در شهر می‌فروخت و با همان پول هیزم‌ها، خانه‌ی بزرگی داخل روستا ساخته بود که در آن زندگی می‌کرد. یک روز مرد دانایی که در آن روستا زندگی می‌کرد هیزم فروش را توی راه شهر دید و گفت: «این انصاف نیست که  سر مردم فقیر روستا را کلاه می‌گذاری  و هیزم‌ها را این‌قدر ارزان از آن‌ها می‌خری.»

مرد هیزم‌فروش مغرورانه جواب داد: «مگر مجبورشان کرده‌ام که به من هیزم بفروشند؟ مردم به پول من احتیاج دارند و من هم به هیزم آن‌ها...»  روزها از پی هم می‌گذشت و مردم روستا چون به پول احتیاج داشتند مجبور بودند هیزم‌های‌شان را به قیمت ناچیزی بفروشند؛ اما شبی از شب‌ها وقتی مرد دانا از از کنار خانه‌ی هیزم‌فروش می‌گذشت متوجه سروصدا و داد فریادهای او شد. وقتی نزدیک شد متوجه دود بلندی شد که به هوا برخاسته بود. مرد هیزم‌فروش توی سرش می‌زد واز مردم روستا کمک می‌خواست. خانه‌ی بزرگش در حال سوختن بود. هیزم‌فروش وقتی مرد دانا را نزدیک خودش دید با گریه و ناله گفت: «نمی‌دانم این آتش از کجا آمد و بر خانه‌ی من نشست...»

مرد دانا سری از افسوس تکان داد و جواب داد: «این آتش از دل مردم فقیر روستا بیرون آمد و خودش را به خانه‌ی تو رساند...»

آوازخوانی که صدای بدی داشت

در زمان‌های قدیم مرد نیکوکاری بود که وسط بازار مغازه داشت و از آن‌جا که به مردم فقیر کمک می‌کرد و با همسایگانش در بازار مهربان بود، همه دوستش داشتند و به او احترام می‌گذاشتند؛ اما تنها عادت آن مرد این بود که وقتی در مغازه‌اش می‌نشست با صدای بلند و زشتش آواز می‌خواند و چون  صدایش خیلی قشنگ و دلنشین نبود، کسی تحمل شنیدن آوازهای او را نداشت. مردم شهر خیلی دوست داشتند او را از عادت بدش با خبر کنند؛ اما به خاطر این‌که او ناراحت نشود کسی حاضر نمی‌شد او را متوجه کار اشتباهش کند تا این‌که یک روز مرد دانایی که در همسایگی او مغازه داشت فکری به سرش رسید و خودش را به مغازه‌ی او رساند و بعد از سلام واحوال‌پرسی به او گفت: «دوست من دیشب خوابت را دیدم.»

مرد همان‌طور که با صدای گوش خراشش داشت آواز می‌خواند با اشاره‌ی چشم و سر به دوستش فهماند که خوابی را که دیده تعریف کند. مرد گفت: «خواب دیدم تو داری با صدای بلند آواز می‌خوانی و مردم و همسایه‌ها با لذت وآرامش دارند به صدایت گوش می‌دهند و کسی هم از آواز خواندن تو ناراحت نمی‌شود.»

 با شنیدن این حرف مرد آوازخوان متوجه اشتباه خودش شد و تصمیم گرفت دیگر آن کار بد را تکرار نکند. 

 

حرف مرا باور نداری؟

پیرمرد خسیسی در روستایی زندگی می‌کرد و الاغ پیری هم داشت. یک روز پسر همسایه در خانه‌ی پیرمرد را زد و گفت: «عمو سلام! پدرم به شما سلام رساند و گفت اگر امکانش هست الاغ‌تان را یک روز به ما قرض بدهید تا علوفه‌های‌مان را از مزرعه بیاوریم.»

پیرمرد خسیس که دوست نداشت الاغش را به پسر مرد همسایه بدهد، به دروغ گفت: «سلام مرا به بابایت برسان و به او بگو که الاغ نمک‌نشناس من دو روز است که گم شده و هرچه‌قدر دنبالش می‌گردم نمی‌توانم پیدایش کنم.»

در همان لحظه صدای عرعر الاغ از داخل حیاط به گوش رسید. پسرک با تعجب به پیرمرد گفت: «عموانگار الاغ شما به خانه برگشته و شما متوجه آمدنش نشدید. همین الآن صدایش را شنیدم.»

پیرمرد که از آواز بی‌موقع الاغش عصبانی شده بود، به پسرک گفت: «عجب بچه‌ی بی‌ادبی هستی؟ تو حرف منِ پیرمرد را که چندین سال از تو بزرگ‌ترم قبول نمی‌کنی آن وقت صدای الاغ را باور می‌کنی؟»

CAPTCHA Image