خرسونک خوشخواب
رامونا میرحاجیانمقدم
هوا سرد شده بود. باد خنکی میوزید. ماماخرسی به بیرون غار نگاه کرد و گفت: «زمستان شده. باید آماده شویم.» خرسونک دستی به خزهایش کشید و گفت: «من هم کمکت میکنم.» ماماخرسی، آفرینی گفت و پنجهاش را تکان داد. از غار بیرون رفت و گفت: «من زود برمیگردم.» خرسونک فکری به ذهنش رسید. تا برکه دوید. صدا زد: «گردندراز، نوکنوکی! کجایید؟» اما جوابی نیامد. پشت سنگها را نگاه کرد؛ اما خبری از غازها نبود. دوباره داد زد: «نوکنوکی! گردندراز!» دمفرفری از پشت تخته سنگ سرک کشید و گفت: «سرما شروع شده، تو دنبال غاز میگردی؟» خرسونک گفت: «نوکنوکی و گردندراز گفتند برای سرما نقشه کشیدند. میگفتند یک راز است.» دمفرفری گفت: «نقشهی غازها که معلوم است. راز نیست!» خرسونک گفت: «راز است! حالا هم نیستند.» دمفرفری گفت: «همین دیگر! نیستند! غازها مهاجرت میکنند و از سرما فرار میکنند. میروند یک جای گرمتر!»
چشمهای خرسونک برق زد. دمفرفری را بغل کرد و گفت: «ممنونم که نقشهی غازها را به من گفتی!» فندقهای دمفرفری از دستش افتاد و روی زمین ریخت. دمفرفری گفت: «آخ! یواشتر! آذوقهم!» خرسونک گفت: «ببخشید! فشارت دادم!» بعد دمفرفری را زمین گذاشت. به سمت غار دوید و فریاد زد: «باز هم ممنونم که راز غازها را گفتی!» دمفرفری فنذقها را از روی زمین جمع کرد و گفت: «به چه دردت میخورد؟»
خرسونک به غار رسید. ماماخرسی دم غار ایستاده بود. خرسونک پنجهاش را تکان داد و فریاد زد: «راز غازها! ماماخرسی راز غازها را فهمیدم.» ماماخرسی اخم کرد و گفت: «راز غازها؟ اصلاً تو کجا رفتی؟ مگر نگفتم باید آماده شویم!» خرسونک گفت: «من الآن آمادهام! مهاجرت کنیم!» ماماخرسی خندید گفت: «پس راز غازها این بود؟» خرسونک گفت: «بله! خودم کشف کردم! گفتم که... کمکت میکنم.»
ماماخرسی گفت: «بگو ببینم چهطور مهاجرت کنیم؟» خرسونک دستی به خزهایش کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: «این را نپرسیدم!» ماماخرسی پنجهای به سر خرسونک کشید و گفت: «بعضی پرندهها مثل غازها پرواز میکنند و به جاهای گرمتر مهاجرت میکنند.» خرسونک گفت: «ما که نمیتوانیم پرواز کنیم! توی سرما غذا پیدا نمیکنیم! از سرما یخ میزنیم! دمفرفری هم مثل ما یخ میزند!»
ماماخرسی گفت: «نه عزیزم! یخ نمیزنیم! دمفرفری آذوقه جمع میکند و زمستان میخورد. ما هم...»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که خرسونک زد زیر گریه و گفت: «پس فقط ما یخ میزنیم!» ماماخرسی گفت: «نه عزیزم! ما هم یک کار مهم میکنیم! میخوابیم!» خرسونک اشکهایش را پاک کرد و گفت: «میخوابیم؟»
ماماخرسی گفت: «بله! الآن باز هم یک عالمه خوراکی میخوریم. گوشهی غار کنار هم میخوابیم تا زمستان تمام شود.» خرسونک گفت: «اگر گرسنه شدیم چی؟» ماماخرسی گفت: «از تابستان اینهمه غذا خوردیم! تازه خوراکی هم ذخیره کردم. هر وقت بیدار شدیم چند لقمه میخوریم و میخوابیم! چون میخوابیم خوراکی کمتری میخوریم.» خرسونک خمیازهای کشید و گفت: «خدا را شکر! چه خوب تو غار خودمان میمانیم و میخوابیم.» ماماخرسی خندید و گفت: «خرسونک خوشخواب! بریم بخوابیم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله