10.22081/poopak.2024.75712

آثار خوب بچه ها(کبوتر نامه رسان)

موضوعات

 کبوتر نامه‌رسان

(آثار خوب بچه‌ها)

 به کوشش: سعیده اصلاحی

 نماز

عاتکه رمضانی– کلاس پنجم– تهران

وقتی رسید بامداد

مسجد ما اذان داد

بیدار شدم من از خواب

بابا به نماز ایستاد

من هم وضو گرفتم

رفتم به سوی خدا

لبخند زد مادرم

گفت التماس دعا

 

یک شعر زیبا و یک قصه‌ی خواندنی

یک خانواده

اسما شریفی زاده- کلاس پنجم- تهران

بابای مهربونم

که قدرشو می‌دونم

اومده خونه خسته

رو صندلی نشسته

مامان چایی می‌ریزه

جلوی بابا می‌ذاره

مامان من تمیزه

برای ما عزیزه

اون بهترین مادره

از همه کس بهتره

دوسش دارم یه دنیا

به قدر کوه و دریا

مهربونه داداشم

من همه جا باهاشم

همش داره هوامو

کسی نبینه موهامو

نون می‌خره برامون

این داداش مهربون

یه خونواده هستیم

در روی غم‌ها بستیم

همیشه شاد و خندون

با هم‌دیگه مهربون

 

نقاشی‌های خوش‌مزه

ثریا کوچولو یک دختر کوچک و با نمک بود که به کلاس اول دبستان می‌رفت. آن‌ها در خانه یک پرنده‌ی زیبا و بازیگوش به نام برفی داشتند. برفی یک عروس هلندی بود که به همه جا سرک می‌کشید و گاهی باعث خنده‌ی همه می‌شد.

ثریا کوچولو نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت و هر روز بعد از نوشتن تکالیف مدرسه، مشغول نقاشی می‌شد. او نقاشی‌هایش را روی برگه می‌کشید و بالای کابینت می‌گذاشت تا خراب نشوند. یک روز وقتی از مدرسه برگشت و سراغ نقاشی‌هایش رفت دید که دورتا دور برگه‌های نقاشی تکه‌تکه شده است. ثریا با ناراحتی پیش مادرش رفت و گریه‌کنان گفت: «مامانی، نقاشی‌هامو ببین، همه‌شون پاره شدن.»

مامان اول نگاهی به نقاشی‌ها انداخت و بعد نگاهی به برفی که داشت بالای کابینت‌ها می‌چرخید. او ثریا کوچولو را بغل کرد و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «حتماً نقاشی‌هات خیلی خوش‌مزه بودن عزیزم.»

آن وقت هر دو خندیدند و ثریا کوچولو گفت: «بهتره از این بعد حواسمون به برفی باشه.

باید درست‌کار باشیم.»

 

مسیح اشعری- هفت ساله– شهر مقدس قم

 

امروز وقتی علی و مسیح از مدرسه برمی‌گشتند توی راه یک کیف پول پیدا کردند. علی گفت: «وای پسر چه شانسی! این کیف پول مال ماست. بیا برویم و با پول‌های داخل آن خوراکی بخریم.»

اما مسیح که پسر درست‌کار و راست‌گویی بود کمی فکر کرد و گفت: «علی اگر تو کیف پولت را گم کرده بودی، دلت می‌خواست کسی که آن را پیدا کرده، صاحب کیفت شود؟»

علی به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت: «نه من دوست داشتم که او مرا پیدا کند و کیفم را به من برگرداند؛ اما به نظر تو ما الآن باید چه‌کار کنیم؟ ما چه‌طور می‌توانیم صاحب کیف را پیدا کنیم؟»

مسیح گفت: «به نظر من باید این کیف پول را به پلیس بدهیم تا صاحبش را پیدا کند.» علی به حرف‌های مسیح فکر کرد و گفت: «بله، تو راست می‌گویی. این بهترین راه حل است.» پس آن‌ها پیش پلیس رفتند و تمام ماجرا را تعریف کردند. آقای پلیس از آن‌ها تشکر کرد و گفت: «شما کار بزرگ و درستی انجام دادید.»

 

برفکی

سوگند خراسانی- کلاس چهارم– شهرستان قرچک ورامین

در آن دور دورها، پشت کوه‌ها و ابرها یک شهر یخی با آدم‌برفی‌های سفید و دماغ هویجی وجود داشت که با هم خوش و شاد بودند.

در این شهر، آدم‌برفی کوچکی به نام برفکی هم با پدر و مادرش زندگی می‌کرد که بازی کردن در برف و سرما را خیلی دوست داشت. او همیشه از پدر و مادرش اجازه می‌گرفت و در زیر باران برف و الماس به حیاط می‌رفت و حسابی برف‌بازی می‌کرد. او مثل بقیه‌ی آدم‌برفی‌ها هیچ‌وقت سرما نمی‌خورد و مریض نمی‌شد چون به سرما و یخبندان عادت داشت. هر روز بعد از بازی وقتی به خانه برمی‌گشت و به اتاقش می‌رفت، خاطره‌ی آن روز را در دفتر خاطراتش می‌نوشت.

برفکی دوست داشت روزی بزرگ شود و خاطراتش را برای دیگران تعریف کند.

 

قوی کتابخوان

ساره شجیعی- کلاس ششم– رودبار قصران

روزی روزگاری، قوی زیبایی در جنگلی زندگی می‌کرد. قوکوچولو علاقه‌ی زیادی به تفریح و بازی نداشت و تنها سرگرمی‌اش، کتاب خواندن بود.او هر روز یک کتاب تازه از کتاب‌خانه‌ی جنگل امانت می‌گرفت و می‌خواند. آن روز نوبت کتاب «نعمت‌های خداوند» بود. عصر که شد او روی مبل راحتی منزل‌شان نشست و با ذوق و علاقه مشغول مطالعه‌ی کتاب جدیدش شد. روی اولین صفحه‌ی کتاب نوشته شده بود: «چه‌طور خدا را شکر کنیم؟»

قوکوچولو با خودش گفت: «چه جالب، این موضوع انشای جدید ماست. بهتر است با دقت بخوانم تا بتوانم یک انشای زیبا بنویسم.»

در کتاب مطالب بسیار مفیدی در رابطه با شکرگزاری نوشته شده بود. مثلاً: یکی از راه‌های شکر کردن خداوند مهربان، کمک کردن به پدر و مادر و نیازمندان است. وقتی شما کسی را خوش‌حال می‌کنید؛ یعنی از نعمت‌های خداوند تشکر کرده‌اید.

وقتی کتاب به پایان رسید، قوکوچولو به فکر فرو رفت تا راه‌های جدیدی برای شکرگزاری پیدا کند.

CAPTCHA Image