ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سید ناصر هاشمی
- همهی خانواده رفتند اصفهان منزل مادربزرگ. وارد ساختمان که شدند دیدند آسانسور خراب است. شروع کردند از پلهها بالا رفتن. چند طبقه که بالا رفتند، مامان گفت: «من پایم درد گرفت. کمی استراحت میکنم.»
قندک دوید بالای پلهها و گفت: «بگذارید ببینم چند طبقه مانده.»
چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «یک خبر خوب دارم، یک خبر بد. خبر خوب اینکه طبقهی بعدی آخرین طبقه است. خبر بد اینکه ساختمان را اشتباه آمدهایم.»
- تولد قندک بود، کادوی پدر را که باز کرد دید یک سوییچ داخل آن است. با خوشحالی سوییچ را گرفت بالا و گفت: «بابا دستت درد نکند، ماشین برایم کادو گرفتی؟»
بابا با خنده جواب داد: «نه پسرم، این سوییچ ماشین خودم است، گذاشتم اینجا که یادت باشد بعد از مهمانی آن را بشوری.»
- خانم معلم سر کلاس پرسید: «سه تا پرنده روی سیم نشستهاند، اگر یکی را با تیر بزنیم چندتا میماند؟»
نبات کوچولو سریع دستش را بلند کرد و گفت: «خانم اجازه، هیچی!»
معلم با تعجب پرسید: «چرا هیچی؟»
نبات کوچولو جواب داد: «چون بقیه فرار میکنند دیگه!»
- قندک آمد پیش پدرش و گفت: «بابا این کتاب داستان را از اتاق شما برداشتم، خیلی شخصیت دارد، اصلاً داستان را متوجه نشدم.»
پدرش کتاب را نگاه کرد و گفت: «پسرم برای چی دفترچه تلفن مرا برداشتی؟»
- مادر نصف شب آمد اتاق بچهها دید قندک در خواب ناز است، ولی دخترش هنوز بیدار است. ازش پرسید: «نباتجان چرا نمیخوابی؟»
نبات کوچولو جواب داد: «یک آلو خوردم، ولی حوصله ندارم بروم هستهاش را بیندازم سطل زباله. منتظرم تا خودش توی دهانم تجزیه شود و از بین برود.»
- پدر دید یک کاغذ افتاده است روی زمین. آن را برداشت و متوجه شد یک کارنامه است. با عصبانیت به قندک گفت: «پسر، تو خجالت نمیکشی؟ این چه کارنامهای است؟ چرا نمرههایت اینقدر پایین است؟»
قندک جواب داد: «بابا این کارنامهی خود شماست. من از توی انباری پیدا کردم.»
- قندک توی مسابقهی شنا شرکت کرد و آخر شد. مادر برای اینکه پسرش ناراحت نشود، تشویقش کرد و گفت: «آفرین پسرم، همین که غرق نشدی خوبه.»
- نبات کوچولو نصف شب پدرش را بیدار کرد و گفت: «بابا من خوابم نمیبرد. خیلی فکر و خیال توی سرم هست.»
پدر چشمهایش را مالید و پرسید: «چه فکر و خیالی دخترم؟»
نبات کوچولو جواب داد: «مثلاً یکیش این است: تخم مرغها که مو ندارند پس چرا شانه دارند؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله