10.22081/poopak.2024.75995

الو سلام روبی خوشگله

موضوعات

قصه‌های کهنه و نو ۲

الو سلام روبی خوشگله!

مجید ملامحمدی

 گرگ پشمالو که از خجالت و ترس خیس عرق شده بود، گوشی موبایلش را از توی جورابش درآورد و کف دست ننه هاجر گذاشت.

- این چیه ننه؟

- گوشی همراهه!

- چی چی گفتی موشی همراهه؟ ای وای! این دیگه چه جور موشیه؟

گرگ پشمالو قاه قاه خندید. صدای خنده‌اش درشت بود و ترس به دل شنگول و منگول و حبه‌ی انگور می‌انداخت.

  • ما می‌ترسیم.

 بزبز قندی آن‌ها را بغل گرفت.

  • نترسید عزیزانم!

صدای زنگ موبایل دوباره بلند شد.

  • بع ع ع ع ع.

آقا گاوه گفت: «ای وای! چرا اون ماس ماسک صدای ببعی دارد؟»

 بزبز قندی گفت: «پناه بر خدا. ببعیِ این شکلی ندیده بودم!»

 کلاغه گفت: «من دیده بودم. همین دیروز یک شکارچی توی دشت بود و از این‌ها داشت؛ اما صدایش صدای قوقولی قوقو بود.»

 گوشی دوباره صدا داد. ننه هاجر به گرگ پشمالو گفت: «ای وای، اون صدا رو قطع کن!»

 گرگ پشمالو آن‌قدر دستپاچه بود که گوشی را روشن کرد و گذاشت دم گوش خود.

  • الو الو بفرمایید!
  • منم خنگ خدا روبی خوشگله.
  • عه! روبی خوشگله تویی؟

 مهمان‌ها با هم گفتند: «چی... روبی خوشگله؟! همان روباه مکار؟»

گرگ پشمالو بیش‌تر دستپاچه شد.

  • نه بابا اشتباه شماره گرفتی آقا.

 با انگشتش گوشی را قطع کرد و آن را توی جورابش انداخت. دوباره گوشی زنگ خورد. آن را برداشت و صدای گرگی‌اش را بلند کرد: «چرا نمی‌فهمی نادان؟! من یک جایی هستم که نمی‌توانم حرف بزنم.»

بعد گوشی را قطع کرد. ننه هاجر هاج و واج مانده بود. گرگ پشمالو با خودش فکر کرد: «الآن وقت خوبی است که بپرم یکی از بچه‌های بزبز قندی را توی بغل بگیرم و از خانه فرار کنم.»

 دست به کار شد. صدای جیغ و داد بلند شد. ننه هاجر یک چوب درشت به دست گرفت. گرگ پشمالو منگول را بغل گرفت و تا آمد از خانه بیرون برود

  • شترق ق ق!

 چوب ننه هاجر به سرش خورد؛ افتاد، غش کرد و روی زمین ولو شد. صبح که چشم باز کرد، هوا آفتابی بود. او در کنار یک قصر بزرگ بود. قصری روی ابرهای درشت و پنبه‌ای. او نشست و چشم‌هایش را مالید و گفت: «من کجا هستم؟ این‌جا کجاست؟»

 ناگهان مامان غول بزرگ چنگ انداخت و او را توی مشت گرفت و گفت: «آخیش! خیالم راحت شد که تو زنده‌ای. آخر شوهرم آقا غولی، گوشت گرگ مرده را دوست ندارد...»س

این قصه ادامه دارد...

CAPTCHA Image