10.22081/poopak.2024.75999

کلوچه های خوشمزه

کلوچه‌های خوشمزه

افسانه‌ای از هندوستان

بیژن شهرامی

استاد با دیدن جنگل زیبایی که در انتهای دشت آشکار شده بود رو به شاگردانش کرد و گفت: «فکر می‌کنم جای خوبی برای ساعتی استراحت و کمی درس و بحث باشد، شاید هم روی درختانش چیزهایی برای خوردن پیدا کنیم.»

یکی از شاگردان که قبلاً از آن مسیر عبور کرده بود و آن‌جا را خوب شناخت رو به استاد کرد و گفت: «دهی در این نزدیکی است که مردمش مهربان و بخشنده‌اند، من می‌روم و برای‌تان خوراکی می‌آورم.»

استاد پذیرفت و شاگرد جوان به سمت آبادی رفت و موفق به گرفتن تعداد زیادی کلوچه‌ی تازه و خوش‌مزه از خانم‌هایی که در تنور خانه مشغول پخت نان بودند، شد.

او با خوش‌حالی کلوچه‌ها را در کیسه‌ای ریخت و راه جنگل را در پیش گرفت؛ اما در میانه‌ی راه با خود اندیشید: «استاد مهربان است و نیمی از این‌ها را به خودم می‌دهد. پس بهتر است، بنشینم و سهمم را بخورم. این‌طوری هم کیسه سبک‌‌تر می‌شود و هم قوت و نیرویی به دست‌وپایم می‌آید!

شاگرد جوان با این فکر و خیال نشست و نیمی از کلوچه‌ها را خورد بعد هم برخاست و راهش را به سمت جنگل ادامه داد.

او کمی جلوتر دوباره یاد طعم دلچسب کلوچه‌ها افتاد و آب از لب و لوچه‌اش سرازیر شد با خودش گفت: «اگر این‌ها را هم خدمت استاد ببرم باز نصفش را به خودم می‌بخشد، پس چه اشکالی دارد که نیمی دیگر از آن‌ها را نیز بخورم!»

شاگرد جوان با این فکر و اندیشه دوباره نشست و نصف دیگر کلوچه‌های باقی‌مانده را خورد و تا رسیدن به جنگل آن‌قدر این کار را ادامه داد که سرانجام با یک نصفه کلوچه نزد استاد برگشت!

استاد که مثل بقیه هم‌سفران گرسنه بود و انتظار آمدن او را می‌کشید با دیدن آن نصفه کلوچه رو به او کرد و پرسید: «فقط این یک تکه نان را به تو دادند!؟»

شاگرد جوان کیسه‌ی خالی دستش را نشان داد و گفت: «نه، کلوچه کامل داده بودند؛ اما...»

استاد با تعجب پرسید: «اما چه!؟»

شاگرد سرش را پایین انداخت و گفت: «اما همه را خوردم جز این نصفه کلوچه!»

استاد ناباورانه کیسه را ورانداز کرد و موقعی که فهمید دارد راستش را می‌گوید، گفت: «چه‌طور توانستی آن همه کلوچه را بخوری!؟»

شاگرد ساده‌دل نصفه کلوچه‌ی باقی‌مانده را به دهانش گذاشت و همین‌طور که آن را با خوش‌حالی می‌جوید و قورت می‌داد، گفت: «این‌طوری!»

CAPTCHA Image