10.22081/poopak.2024.76008

کلاغ و گنجشک

کلاغ و گنجشک

افسانه‌ای از بنگلادش

بیژن شهرامی

یک روز کلاغ همین‌طور که پرواز می‌کرد چشمش به فلفل‌های قرمزی افتاد که مردم روی پشت بام خانه‌های‌شان پهن کرده بودند. یک‌دفعه فکری به خاطرش رسید، آن‌ها را به گنجشک نشان داد و گفت: «بیا برویم پایین، مسابقه‌ی فلفل‌خوری بگذاریم تا هر کدام از ما که برنده شد، دیگری را به جای ناهار بخورد!»

گنجشک که فکر می‌کرد کلاغ قصد شوخی با او را دارد قبول کرد؛ اما وقتی شکست خورد و او را بالای سرش دید فهمید جانش در خطر است. به همین خاطر تصمیم گرفت نقشه‌ای بکشد و از چنگ او رها شود.

او بعد از کمی فکر کردن به کلاغ گفت: «تو هر روز با منقارت چیزهای کثیف زیادی را برمی‌داری، پس باید پیش از خوردن من بروی و نوکت را بشویی و برگردی!»

کلاغ قبول کرد و با عجله سراغ چشمه رفت و گفت: «ای آب روان اجازه بده منقارم را در تو شست‌وشو بدهم، راستش می‌خواهم بروم و ناهار بخورم!»

چشمه شرشری کرد و گفت: «برو و کاسه‌ای بیاور و از آبم بردار. این‌طوری آبم کم‌تر آلوده می‌شود. راستی تو شب‌ها با این نوک کثیف چه‌طور خوابت می‌برد!؟»

کلاغ چیزی نگفت و بال کشید و رفت تا از مرد سفال‌گری که خانه‌اش در همان نزدیکی‌ها بود کاسه‌ای بگیرد؛ اما به آن‌جا که رسید فهمید او برای درست کردن کاسه گل ندارد!

کلاغ برای تهیه‌ی گل سراغ زمین رفت؛ اما زمین با دیدن او خمیازه‌ای کشید و گفت: «گل دارم؛ اما برای برداشتن از آن باید بروی و یک بیل بیاوری، این‌طوری نوکت کم‌تر به من می‌خورد و من کم‌تر آلوده می‌شوم!»

کلاغ این بار سراغ مرد آهنگر رفت تا از او بخواهد برایش بیل درست کند؛ اما با دیدن کوره‌ی خاموش مغازه‌اش فهمید باید بگردد و آتش پیدا کند!

او اول از همه سراغ مرد چوپان رفت تا از اجاق سنگی‌اش آتش بگیرد؛ اما وقتی دید باد اجاقش را خاموش کرده است یاد پیرزنی افتاد که در آبادی نان می‌پخت.

کلاغ این بار راه خانه‌ی پیرزن را در پیش گرفت، به آن‌جا که رسید جلوی رویش نشست و به شعله‌های طلایی آتش که از درون تنور زبانه می‌کشید خیره شد.

پیرزن با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «نان می‌خواهی ننه؟»

کلاغ قارقاری کرد و گفت: «نه، آتش می‌خواهم!»

پیرزن خندید و گفت: «آتش را می‌خواهی چه‌کار!؟»

کلاغ گفت: «آتش را برای آهنگر می‌برم تا برایم بیل درست کند، بیل را هم می‌برم تا از زمین گل بردارم و برای مرد سفالگر ببرم. مرد سفالگر هم قرار است با آن برایم کاسه بسازد تا من بتوانم از چشمه آب بردارم و نوکم را برای خوردن گنجشک تمیز کنم!»

پیرزن که از حرف‌های کلاغ سر درنیاورده بود پرسید: «حالا آتش را با چه می‌خواهی ببری؟»

کلاغ که فکر این‌جایش را نکرده بود، دور تنور بال و پری زد و گفت: «آن را بر پشتم بگذار، زود آن را به کوره‌ی مرد آهنگر می‌رسانم!»

پیرزن هر چه گفت این کار خطر دارد، به گوش کلاغ نرفت که نرفت به همین خاطر با گیره‌ی مخصوص مقدار کمی ذغال داغ برداشت و بر پشت کلاغ گذاشت!

کلاغ خواست بپرد و زغال‌ها را با خودش ببرد؛ اما پشتش سوخت و قارقارش بلند شد!

از آن روز به بعد بود که دیگر هیچ کلاغی هوس خوردن هیچ گنجشکی به سرش نزد!

CAPTCHA Image