قصههای کهنه و نو( ۳ )
گرگ پشمالو و لوبیای سحرآمیز
مجید ملامحمدی
مامانغول بزرگ گرگ پشمالو را انداخت جلوی آقاغولی و گفت: «بیا این هم ناهار امروزت. » آقاغولی با چشمهای گرد شده خیره شد به گرگ پشمالو. آب دهانش را قورت داد و گفت: «اما اینکه خیلی کوچک است. این غذا حتی گوشهی دلم را پر نمیکند !»
مامانغول گفت: «عوضش یک گرگ پشمالوی زنده است. خوشمزه و آبدار!»
گرگ پشمالو حسابی ترسید. چشمانش را مالید و با خودش گفت: «اینجا کجاست؟ این آدمها چرا اینقدر قدبلند و چاق هستند !» دلش لرزید. دمش جنبید. دست و پایش را گم کرد. مانده بود چگونه میتواند از آنجا فرار کند. بحث و جدل مامانغول و آقاغولی بالا گرفت. گرگ پشمالو از فرصت استفاده کرد. جستی زد و از پنجرهی اتاق قصر بیرون پرید. وقتی فرود آمد خودش را روی یک ابر سفید و آبدار دید. یخ کرد و لرزید. صدای پسرکی او را به خود آورد.
- آهای گرگ غریبه! این بالا روی ابرها چه میکنی؟
گرگ پشمالو که حسابی گرسنه بود، گفت: «آخجون! یک غذای خوشمزه . با زبان دور دهان خود را لیسید. پسرک که اسمش جک بود به یک درخت بزرگ لوبیا آویزان بود. او دوباره سؤال خود را تکرار کرد. گرگ پشمالو گفت: «بیکارم بیعارم آمدهام گل بابونه بچینم ببرم برای ننههاجر.»
جک خندید و گفت: «کدام گل بابونه؟ کدام ننههاجر؟ مثل اینکه حواست به دور و برت نیست. اینجا آسمان است. بالای ابرهای کپه کپه!» دل گرگ پشمالو هری پایین ریخت. به دور و برش خوب خیره شد. حرف جک درست بود. او بر روی ابرها بود
- ای وای خدا به دادم برس! بیچاره شدم. بدبخت شدم.
جک فوری گفت: «هیس، ساکت باش! ما الآن باید به فکر فرار باشیم. گرگ پشمالو پرسید: «چه جوری؟!»
جک گفت: «باید از این درخت لوبیا پایین برویم.» گرگ پشمالو گفت: «چه جوری؟ من که از این درخت بالا نیامدم تا پایین بروم!» جک با تعجب پرسید: «پس چه جوری به اینجا آمدهای؟ نکند پرواز کردی و آمدی. حالا هم بالهایت گم شدهاند!» گرگ پشمالو گفت: «نخیر، من از خانهی ننههاجر به اینجا پرتاب شدم.» جک گفت: «ننههاجر دیگر کیست؟!» گرگ پشمالو آه بلندی کشید و گفت: «ای وای! من چه جوری باید تو را حالی کنم!»
جک راه افتاد که از درخت لوبیا پایین برود. گرگ پشمالو گفت: «صبر کن من را هم با خودت ببر.» ناگهان مامانغول از راه رسید. جک فریاد زد: «همراه من بیا؛ اما قول بده که نقشهی بدی توی سرت نداشته باشی!»
این قصه ادامه دارد...
ارسال نظر در مورد این مقاله