آینه                         

شیر و موش

        حانیه اکبرنیا

یک روز بعدازظهر شیر بزرگی پس از خوردن غذای زیاد به خواب سنگینی فرو رفته بود. همان موقع موش کوچکی به آرامی نزدیک شیر شد. او با سرعت از روی دماغ شیر رد شد و به روی سرش رسید. شیر از خواب بیدار شد. او آن‌قدر خشمگین شده بود که با صدای بلند غرید و موش کوچک را در میان پنجه‌هایش گرفت و با عصبانیت گفت:

-‌ چه‌طور جرئت کردی من را از خواب بیدار کنی؟ تو را به خاطر این بی‌ادبی می‌کشم.

موش که به شدت ترسیده بود با التماس گفت: «خواهش می‌کنم بگذار من بروم. نمی‌خواستم تو را اذیت کنم. مرا نکش. شاید روزی بتوانم به تو کمک کنم.»

شیر خندید و گفت: «چی گفتی؟ حیوان کوچکی مثل تو چه‌طوری می‌تواند به سلطان جنگل کمک کند؟ ولی حالا که من را خنداندی و شاد کردی تو را آزاد می‌کنم.»

بعد هم موش را رها کرد.

مدتی بعد چند شکارچی تور بزرگی را در جنگل پهن کردند تا حیوانات جنگل را شکار کنند. یک روز شیر به دام افتاد. او به شدت برای آزادی خود تقلا کرد، ولی هر چه‌قدر بیش‌تر تلاش می‌کرد تور محکم‌تر می‌شد تا جایی که شیر احساس کرد دیگر نمی‌تواند کوچک‌ترین حر کتی کند.

در این هنگام موش صدای غرش و ناله‌های شیر را شنید و به سرعت به طرف شیر رفت.

 موش وقتی شیر را دید، گفت:

- کوچک‌ترین حرکتی نکن. من تو را آزاد می‌کنم.

و بعد با دندان‌های تیز خود شروع به جویدن بندهای تور کرد.

موش برای نجات شیر تلاش زیادی می‌کرد. او با چنان سرعتی بندها را می‌جوید که انگار جان خودش در خطر بود. او می‌دانست که به زودی شکارچیان به آن‌جا می‌رسند.

پس از مدتی کوتاه شیر توانست یکی از پنجه‌های خود را آزاد کند. موش همچنان به جویدن بندها ادامه داد تا این‌که شیر توانست از جا بلند شود و با یک حرکت سریع بقیه‌ی بندهای خود را پاره کند. 

موش با خوش‌حالی گفت:  «چند روز پیش وقتی من به تو قول کمک دادم، فقط به من خندیدی؛ اما حالا دیدی که یک موش کوچک می‌تواند شیر بزرگی مثل تو را نجات بدهد.»‌

 

محمود حکیمی

من سال 1329 در تهران به دنیا آمدم. خانۀ ما نزدیک مسجد لرزاده بود. من فرزند سوم خانواده هستم. پدر ما خیلی مومن و خدا شناس بود نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. عشقی عمیق به اهل بیت (ع) داشت و ما را با خود به هیات‌های مذهبی می‌برد. من هم از همان زمان به مذهب و آموزه‌های دینی علاقه‌مند شدم. مادرم هم زنی خوش سخن و شیرین زبان بود. قصه‌های شیرین زیادی بلد بود و همیشه برایمان قصه می‌گفت.

پنج سالم بود که پدرم مرا به مدرسه آمادگی برهان فرستاد. معلم مدرسه‌مان سخت‌گیر و عصبانی بود او به روش مکتب‌خانه‌های قدیم به ما درس یاد می‌داد. گاهی بچه‌ها را سخت تنبیه می‌کرد. من به خواندن و نوشتن علاقه داشتم و خیلی دوست داشتم زودتر بتوانم بخوانم و بنویسم. با اینکه سخت‌گیر بود اما من الفبا را این‌قدر خوب یاد گرفته بودم که در کلاس اول دبستان همۀ کتاب‌هایم را به راحتی می‌خواندم.

یک روز معلممان مجله‌ای به کلاس آورد و از من خواست آن را برای بچه‌ها بخوانم. از آن موقع بود که من علاقه‌ام به کتاب خواندن مخصوصا کتاب‌های غیردرسی خیلی زیاد شد و سعی می‌کردم همراه با خواندن ، زیاد هم بنویسم

CAPTCHA Image