10.22081/poopak.2024.76229

سلام پینوکیوی عزیز

موضوعات

قصه‌های کهنه و نو ۴

سلام پینوکیوی عزیز

 مجید ملا محمدی

گرگ پشمالو گریان بود. لنگان لنگان بود. به زمین و زمان نفرین می‌کرد. آه و ناله می‌گفت و به سمت رودخانه می‌رفت.

- ای وای! ای آه! مُردم و بیچاره شدم. من نمی‌دانم این جک دربه‌در شده کی بود و از کجا پیدایش شد که خودش و مادرش با چوب و تبر به جانم افتادند و من را به این روز سیاه انداختند.

توی فکر فرو رفت. یاد همین یک ساعت پیش افتاد. آقاغولی در کنار قصر خود که روی ابرها بود، داشت عربده می‌کشید که گرگ پشمالو و جک از لوبیای سحرآمیز پایین پریدند. جک مرغ حنایی تپلی را که از قصر برداشته بود، توی بغل مادرش انداخت و داد زد: «این مرغ را از خانه‌ی آقاغولی آورده‌ام تا هر روز برای‌مان یک تخم طلا بگذارد.»

 دهان گرگ پشمالو آب افتاد. جک با تبر خود افتاد به جان لوبیای سحرآمیز و آن را از ریشه قطع کرد. ناگهان درخت به سمت آسمان کشیده شد و غیبش زد. گرگ پشمالو از فرصت استفاده کرد، جستی زد و مرغ حنایی را از بغل مادرِ جک دزدید؛ اما تا خواست پا به فرار بگذارد تبر جک از دستش رها شد. چندتا چرخ خورد و دسته‌ی آن، به پای چپ گرگ پشمالو خورد. گرگ پشمالو چندتا کله معلق زد. مرغ حنایی از دستش رها شد و پا به فرار گذاشت. جک و مادر از راه رسیدند. مادر، چوب‌دستی خود را به جک داد. جک چند تا ضربه‌ی محکم به کمر و دست و پای گرگ پشمالو زد و با ناراحتی گفت: «ای نمک‌نشناسِ بی‌آبرو! حیف اون لطفی که در حقّت کردم!»

گرگ پشمالو از خیال خود بیرون پرید. از فکر یک ساعت پیش بیرون آمد؛ چون صدایی شنیده بود. صدا، صدایِ یک کالسکه بود. دوتا اسب زیبا داشتند آن کالسکه را در مسیر یک جاده‌ی خاکی به نزدیک او می‌رساندند. گروهی از بچه‌ها توی کالسکه بودند و داشتند بلندبلند آواز می‌خواندند.

کالسکه به او که رسید، ایستاد. مردِ تپلیِ کالسکه‌ران، یک نگاه چپ به گرگ پشمالو کرد. کمی توی فکر رفت و با خودش گفت: «به‌به چه گرگ پشمالویی! نخیر! بدک نیست. طعمه‌ی خوبی برای الاغ شدن است!»

بعد شکم قلنبه‌اش را گرفت و کِر و کِر زد زیر خنده.

 بچه‌ها جیغ و داد زدند.

- هورا هورا یک گرگ پشمالوی بامزه!

 گرگ پشمالو هم توی دل توی دلش گفت: «هورا هورا یک عالمه غذای تپلی خوش‌مزه!»

 ناگهان یک نفر از توی کالسکه داد: «زود بپّر بالا گرگ غریبه. اسم من روباه است روباه مکار. اسم این دوستم هم گربه‌نره است بپر بالا برویم گردش.»

گربه‌نره عینکش را بالا و پایین کرد و داد زد: «هی پینوکیو! جا باز کن گرگ پشمالو سوار کالسکه شود!»

گرگ پشمالو با شوق داد زد: «عه، سلام پینوکیوی عزیز! من تو را می‌شناسم. آن دوتا بدجنس را هم‌ می‌شناسم. مامان‌بزرگم قصه‌ی تو را برایم تعریف کرده است...!»

این قصه ادامه دارد...

CAPTCHA Image