ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سیدناصر هاشمی
- نبات کوچولو داشت یکریز حرف میزد. بابا که سردرد گرفته بود، گفت: «دخترکم اگر زیاد حرف بزنی موهای من میریزد.»
نبات کوچولو گفت: «جدی باباجان؟ پس بگو چرا بابابزرگ کاملاً کچل شده!»
- مامان داشت برای بچههایش لالایی میخواند تا راحت بخوابند. بعد از یک ساعت نبات کوچولو گفت: «مامانجان! میشود اینقدر حرف نزنید تا ما خوابمان ببرد؟»
- قندک نشسته بود جلوی تلویزیون و داشت پشت سر هم «آه» میکشید. نبات کوچولو پرسید: «داداشی چرا آه میکشی؟»
قندک جواب داد: «دلم خیلی برای شیراز تنگ شده. خیلی وقت است که نرفتم آنجا.»
نبات کوچولو با تعجب پرسید: «مگر چند سال است که نرفتی شیراز؟»
قندک با ناامیدی جواب داد: «تقریباً از وقتی که به دنیا آمدم.»
- نبات کوچولو بدو بدو آمد پیش مادرش و گفت: «مامان فکر کنم خیلی پرخوری کردم و چاق شدم. یقهی لباسم خیلی تنگ شده، دیگر نمیتوانم نفس بکشم.»
مامان گفت: «نه دخترکم، چاق نشدی. فقط سرت را از آستین لباست بیرون آوردی.»
- نبات کوچولو تازه از مسافرت برگشته بود. دوستش پرسید: «خوش گذشت؟»
نبات کوچولو جواب داد: «خیلی خوش گذشت، فقط وقتی با اتوبوس برمیگشتیم خیلی باد میخورد به سر و صورتمان.»
دوستش گفت: «خب شیشهی ماشین را میکشیدی بالا.»
نبات کوچولو جواب داد: «نمیشد؛ چون داخل اتوبوس جا نبود، ما روی سقف اتوبوس بودیم.»
- از قندک پرسیدند: «در چه چیزی استعداد داری؟»
قندک جواب داد: «نشانهگیری من خیلی خوب است.»
گفتند: «خب، چهطوری؟»
قندک گفت: «در فوتبال هر وقت شوت میزنم به جای اینکه برود توی گل، مستقیم میخورد به شیشهی همسایه.»
ارسال نظر در مورد این مقاله