10.22081/poopak.2024.76231

ماجراهای قندک و نبات کوچولو

موضوعات

ماجراهای قندک و نبات کوچولو

سیدناصر هاشمی

  • نبات کوچولو داشت یک‌ریز حرف می‌زد. بابا که سردرد گرفته بود، گفت: «دخترکم اگر زیاد حرف بزنی موهای من می‌ریزد.»

نبات کوچولو گفت: «جدی باباجان؟ پس بگو چرا بابابزرگ کاملاً کچل شده!»

 

  • مامان داشت برای بچه‌هایش لالایی می‌خواند تا راحت بخوابند. بعد از یک ساعت نبات کوچولو گفت: «مامان‌جان! می‌شود این‌قدر حرف نزنید تا ما خواب‌مان ببرد؟»

 

  • قندک نشسته بود جلوی تلویزیون و داشت پشت سر هم «آه» می‌کشید. نبات کوچولو پرسید: «داداشی چرا آه می‌کشی؟»

قندک جواب داد: «دلم خیلی برای شیراز تنگ شده. خیلی وقت است که نرفتم آن‌جا.»

نبات کوچولو با تعجب پرسید: «مگر چند سال است که نرفتی شیراز؟»

قندک با ناامیدی جواب داد: «تقریباً از وقتی که به‌ دنیا آمدم.»

 

  1. نبات کوچولو بدو بدو آمد پیش مادرش و گفت: «مامان فکر کنم خیلی پرخوری کردم و چاق شدم. یقه‌ی لباسم خیلی تنگ شده، دیگر نمی‌توانم نفس بکشم.»

مامان گفت: «نه دخترکم، چاق نشدی. فقط سرت را از آستین لباست بیرون آوردی.»

 

  1. نبات کوچولو تازه از مسافرت برگشته بود. دوستش پرسید: «خوش گذشت؟»

نبات کوچولو جواب داد: «خیلی خوش گذشت، فقط وقتی با اتوبوس برمی‌گشتیم خیلی باد می‌خورد به سر و صورت‌مان.»

دوستش گفت: «خب شیشه‌ی ماشین را می‌کشیدی بالا.»

نبات کوچولو جواب داد: «نمی‌شد؛ چون داخل اتوبوس جا نبود، ما روی سقف اتوبوس بودیم.»        

 

  1. از قندک پرسیدند: «در چه چیزی استعداد داری؟»

قندک جواب داد: «نشانه‌گیری من خیلی خوب است.»

گفتند: «خب، چه‌طوری؟»

قندک گفت: «در فوتبال هر وقت شوت می‌زنم به جای این‌که برود توی گل، مستقیم می‌خورد به شیشه‌ی همسایه.»        

CAPTCHA Image