10.22081/poopak.2024.76233

دانه های شفابخش

موضوعات

دانه‌های شفابخش

افسانه‌ای از تاجیکستان

بیژن شهرامی

در دهکده‌ای کوچک و دورافتاده دختری به نام گلنار با پدر و مادرش زندگی می‌کرد.

پدر گلنار مریض بود و آن‌طور که خودش می‌گفت فقط دانه‌های شفابخشی که در قلعه‌ی غولی بدجنس پیدا می‌شد می‌توانست خوبش کند.

گلنار که طاقت دیدن مریضی پدرش را نداشت با اصرار فراوان موفق شد از او اجازه‌ی رفتن به قلعه‌ی غول را بگیرد و یک روز سوار بر اسب راه سفر را در پیش گرفت.

قلعه در دل کوه‌های آن طرف دریا قرار داشت و گلنار با تحمل زحمت زیاد خودش را به آن‌جا رساند. 

دروازه‌ی قلعه با دیدن دخترک آهی کشید و گفت: «ببین تعدادی از خشت‌هایم ریخته‌اند. می‌شود آن‌ها را سر جای‌شان بگذاری؟»

گلنار با وجود آن‌که عجله داشت قبول کرد. از اسب پیاده شد، با آب و خاک، گل درست کرد و خشت‌ها را با دقت سرجای‌شان گذاشت.

گلنار کارش را که تمام کرد به راهش ادامه داد. کمی جلوتر اسب‌هایی را دید که به چند درخت بسته شده بودند و غول به جای علف جلوی‌شان استخوان ریخته بود!

اسب‌ها با دیدن او شیهه کشیدند، سر تکان دادند و گفتند: «آهای دختر مهربان! می‌شود این‌ها را جلوی سگ‌ها بریزی و کاه و یونجه مقابل آن‌ها را برای ما بیاوری؟»

گلنار که دلش نمی‌آمد به آن‌ها بگوید عجله دارم، قبول کرد. از اسب پایین آمد و  خواسته‌ی آن‌ها را انجام داد‌.

او کارش را که تمام کرد باز به راهش ادامه داد. این‌بار به دخترهایی رسید که داشتند برای غول نان می‌پختند.

گلنار با دیدن دستان دود گرفته‌ی دخترها غصه‌اش گرفت، ایستاد و از خورجین اسبش تعدادی ساق دست بیرون آورد و به‌ آن‌ها داد تا دست‌شان کنند.

او کارش را که تمام کرد دوباره به راهش ادامه داد و  به قلعه‌ی غول رسید. غول خوابیده بود و به راحتی نمی‌شد سر وقت بالش زیر سرش - که دانه‌ها در آن‌جا قرار داشتند- رفت.

گلنار گوشه‌ای نشست تا این‌که غول پهلو به پهلو شد و او توانست دانه‌ها را پیدا کند، در کیسه‌ای بریزد و از آن‌جا بیرون بزند.

غول که بوی آدمیزاد به مشامش خورده بود یک‌دفعه از خواب پرید، دور و برش را نگاه کرد و با دیدن گلنار به سمتش رفت.

او همین‌طور که با کوبیدن پاهایش بر زمین همه‌جا را می‌لرزاند از دخترهایی که نان می‌پختند خواست تا گلنار را بگیرند؛ اما آن‌ها زیر لب خندیدند و خودشان را به نشنیدن زدند!

غول این‌بار از اسب‌ها و سگ‌هایش خواست دخترک را لگد بزنند و گاز بگیرند؛ اما آن‌ها هم خودشان را سرگرم جویدن کاه و لیس زدن استخوان نشان دادند!

حالا تنها امید غول به در قلعه بود که جلوی گلنار را بگیرد؛ اما او خودش را به خواب زد تا دستور غول را نشنیده بگیرد و دخترک بتواند هر چه زودتر دانه‌های شفابخش را به پدر مریضش برساند.

CAPTCHA Image