کبوتر نامهرسان
سعیده اصلاحی
مداد باهوش مریم
من یک مداد هستم که خداوند مهربان در سورهی قلم از من یاد کرده است. من دو دوست به نام پاککن و مدادتراش دارم که همیشه کنارم هستند و کمکم میکنند و صاحب ما دختری است به نام مریم؛ اما متاسفانه مریم از ما به خوبی مراقبت نمیکند.
ما و بقیهی مدادهای توی جامدادی که مثل ما از رفتار صاحبشان ناراحت بودند دور هم جمع شدیم تا مشکل را حل کنیم. یک روز وقتی مریم خوابیده بود من آهسته به او گفتم: «لطفاً با دوستانت مهربانتر باش و ما مدادها را زیاد نتراش. ما را از چوب درختان میسازند و برای ساختن مدادهای بیشتر باید درختان زیادی قطع شوند. تو با ما نقاشیهای قشنگی میکشی و داستانهای زیبایی مینویسی اگر ما نباشیم چهکار میکنی؟»
این حرفم، مریم را از جا پراند. او که فکر میکرد خواب دیده است، خوابش را برای مادرش تعریف کرد و گفت تصمیم گرفته یک داستان جدید بنویسد: داستان مداد باهوش مریم.
از آن روز به بعد رفتار او با ما و همهی وسایلش تغییر کرد. کتابهای توی کتابخانه، دفترها و مدادها، مدادتراش و پاککن و... همه و همه از او راضی بودند.
زهرا امیدی_ 9 ساله_ استان فارس_ جهرم
سفر
داریم میریم سفر سفر
همراه مادر و پدر
میریم به دشت و صحرا
به جنگل و به دریا
به دامن طبیعت
به سمت قله و کوه
به جنگلای انبوه
خالق مهر و رحمت
داده به ما این نعمت
باید حفاظت کنیم
از نعمت طبیعت
زینب حاجی حسینی_ 12 ساله_ کلاس پنجم_ تهران
آرزو
مشهد فروغ عشق است
یک تکه از بهشت است
رضا(ع) شاه خراسان
بر هر دردی، او درمان
گلدستهاش چه زیباست
خورشید کشور ماست
رضا (ع) ضامن آهوست
آرزوی بزرگم
شوق زیارت اوست
علی اصغر عبدی_ 12 ساله_ کلاس پنجم_ شهر ری
قصهی دوستی
در یکی از روزهای دلچسب پاییزی، خرگوشکوچولو همراه مادرش به دنبال هویج بودند. آنها همه جا را دنبال هویج گشتند تا اینکه در پشت یک تپهی خاکی که کنارش درخت چنار بزرگی بود، به یک تابلو چوبی رسیدند و متوجه شدند که آنجا مدرسهی موشهاست. مامان خرگوش میدانست که خرگوشکوچولو هم باید به زودی به مدرسه برود برای همین با خرگوشکوچولو صحبت کرد و چند روز بعد او را برای رفتن به مدرسه آماده کرد.
وقتی به مدرسه رسیدند خرگوشهای زیادی در حال بازی بودند؛ اما ناگهان خرگوشکوچولو شروع کرد به گریه. مامانخرگوش او را بغل کرد و گفت: «الآن دیگر وقت آن رسیده که تو باسواد شوی و خرگوش زرنگی باشی.» و بعد لقمهای در کیفش گذاشت، او را بوسید و از مدرسه دور شد. خرگوشکوچولو یک گوشه تنها ایستاده بود و میلرزید. ناگهان متوجه شد که یک دست نرم و پشمالو دارد او را نوازش میکند. سرش را برگرداند و متوجه شد یک خرگوش کوچک دیگر در کنار او ایستاده است. آنها همدیگر را دیدند و لبخند زدند. خرگوشکوچولو و خرگوشی خیلی زود با هم دوست شدند و دیگر هیچکدام تنها نبودند.
آوینا نظیمی آرانی_ 7 ساله_ کلاس اول
ارسال نظر در مورد این مقاله