10.22081/poopak.2024.76299

انگشتر یادگاری

موضوعات

قصه‌های شیرین ایرانی

انگشتر یادگاری

 رامین جهان‌پور

 

در روزگاران قدیم مردی می‌خواست به سفر دور و درازی برود؛ اما پولی همراهش نبود. ناگهان فکری به ذهنش رسید با خودش گفت: «از دوستم انگشترش را می‌گیرم و هر وقت پول کم آوردم آن را می‌فروشم...»

با این فکر به سراغ دوستش رفت و از او تقاضای انگشتر کرد. دوستش که دست او را خوانده بود، پرسید: «با انگشترم می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

مرد جواب داد: «چون خیلی دوستت دارم می‌خواهم آن را در انگشتم بیندازم تا هروقت دلم برایت تنگ شد به آن نگاه کنم...» دوست مرد پوزخندی زد و گفت: «متأسفانه نمی‌توانم انگشترم را به تو بدهم. تو هم هر وقت خواستی به یاد من بیفتی به اون لحظه‌ای فکر کن که از من انگشترخواستی ومن به تو ندادم...»

CAPTCHA Image