قصههای شیرین ایرانی
انگشتر یادگاری
رامین جهانپور
در روزگاران قدیم مردی میخواست به سفر دور و درازی برود؛ اما پولی همراهش نبود. ناگهان فکری به ذهنش رسید با خودش گفت: «از دوستم انگشترش را میگیرم و هر وقت پول کم آوردم آن را میفروشم...»
با این فکر به سراغ دوستش رفت و از او تقاضای انگشتر کرد. دوستش که دست او را خوانده بود، پرسید: «با انگشترم میخواهی چهکار کنی؟»
مرد جواب داد: «چون خیلی دوستت دارم میخواهم آن را در انگشتم بیندازم تا هروقت دلم برایت تنگ شد به آن نگاه کنم...» دوست مرد پوزخندی زد و گفت: «متأسفانه نمیتوانم انگشترم را به تو بدهم. تو هم هر وقت خواستی به یاد من بیفتی به اون لحظهای فکر کن که از من انگشترخواستی ومن به تو ندادم...»
ارسال نظر در مورد این مقاله