قصههای شیرین ایرانی
رامین جهان پور
سگی که از خودش میترسید
در زمانهای قدیم سگی در بیابان خشک و بیآب و علفی گیر کرده بود و هر چهقدر جلو میرفت دستش به آب نمیرسید تا بخورد و از تشنگی نمیرد. هوا هم خیلی گرم بود. همانطور که میرفت ناگهان چشمش به رودخانهای خورد که آب بسیار تمیز و زلالی داشت. سگ که خیلی تشنهاش بود با دیدن آب خوشحال شد و با عجله به طرف رودخانه دوید؛ اما همینکه نزدیک آب شد ناگهان عکس خودش را داخل آب دید و خیلی ترسید؛ چون فکر میکرد که جانوری مثل خودش داخل آب ایستاده؛ و اگر دهانش را داخل رودخانه کند صورتش به او میخورد و سگ داخل آب به او حمله خواهد کرد. چند بارخواست دهانش را داخل آب فرو کند؛ اما عکس خودش را داخل آب دید و ترسید. سگ کلی با خودش فکر کرد چون میدانست که اگر آب ننوشد از تشنگی میمیرد، به خاطر همین با خودش گفت: «اگر حیوان داخل آب به من آسیبی بزند بهتر از آن است که خودم از تشنگی بمیرم.» بعد بدون معطلی به داخل آب شیرجه زد؛ اما هرچهقدر به دور و برش نگاه کرد کسی جز خودش را ندید. سگ که ترسش ریخته بود شروع کرد به آب خوردن و از تصمیمی که گرفته بود، خوشحال شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله