10.22081/poopak.2024.76302

رب تازه

موضوعات

ماجراهای من و پول‌هام قسمت (4)

 رُب تازه

مرضیه قلی‌زاده

روزهای پنجشنبه بعدازظهر همراه پدرم و مانی به پارک می‌رفتیم. اسکوتر برقی‌ام را هم می‌بردم و کلی خوش می‌گذشت.

یک روز در راه بازگشت از پارک، مانی به پدرم گفت: «اگر اجازه بدهید، تابستان همراه سامیار به میوه‌فروشی عمویم برویم و کمکش کنیم.»

پدر گفت: «بله! عموغلام را می‌شناسم. بسیار هم قابل اعتماد است؛ امّا سامیار کلاس ورزشی می‌رود.»

مانی با عجله گفت: «بله. من خودم هم کلاس هنری می‌روم. فقط سه روز در هفته، صبح‌ها.»

آن شب پدر با من و مادر مشورت کرد و قرار شد که من و مانی در میوه‌فروشی عموغلام کار کنیم.

تابستان از راه رسید. صبح روزهای زوج با مانی به میوه‌فروشی می‌رفتیم. یک روز که گوجه‌ها را جابه‌جا می‌کردیم، مانی به شوخی قلقلکم داد. خنده‌ام گرفت و جعبه‌ی گوجه‌فرنگی افتاد روی گوجه‌های دیگر.

باورم نمی‌شد گوجه‌ها له شدند. مانی با ترس گفت: «ای وای! جواب عمو را چه بدهیم.»

عصبانی شدم و گفتم: «الآن وقت شوخی بود؟»

یک‌دفعه عموی مانی از راه رسید. نگاهش به گوجه‌ها افتاد. اخمی کرد و پشت میزش نشست. جرئت نمی‌کردیم داخل مغازه برویم.

چند دقیقه بعد عموی مانی از مغازه بیرون آمد و گفت: «گوجه‌ها را جمع کنید و به خانه ببرید. این ماه خبری از دستمزد نیست. همین گوجه‌ها دستمزد شماست.»

من و مانی، هاج و واج مانده بودیم. مانی زیر بار نرفت و با ناراحتی گفت: «من نمی‌خواهم. این گوجه‌ها به درد نمی‌خورد.»

امّا من یاد این ضرب‌المثل افتادم که «هر چیز که خار آید، روزی به کار آید.»

از مانی خواهش کردم کمکم کند. گوجه‌ها را جمع کردیم و به خانه بردم.

همه چیز را برای مادر تعریف کردم. مادر گفت: «تنها یک راه دارد. از انباری دیگ را بیاور تا رب بپزیم.»

از خوش‌حالی از جا پریدم و خیلی زود دیگ را آوردم. گوجه‌ها را شستیم و تا شب نشده، گوجه‌ها شدند رب تازه!

فردای آن روز رب‌ها را به خاله لیلا و مادر مانی فروختم. خیلی خوب شد. ضرر دستمزد نگرفتن تا حدودی جبران شد.

 

از این اتفاق یاد گرفتم:

اگر اشتباهی کردم، دنبال راه‌حلی برای جبرانش باشم.

CAPTCHA Image