تقویم روزها
آن مرد مهربان
فاطمه بختیاری
من و بابابزرگ به پارک رفتیم. رفتم پیش دوستانم و بابابزرگ هم رفت پیش دوستانش.
دوستان بابابزرگ مثل خودش پیر بودند. من و ریحانه و ثریا سرسرهبازی، الاگلنگ و تاببازی کردیم؛ اما آنها فقط روی نیمکت پارک نشستند و از مرد مهربانی حرف زدند.
وقتی داشتیم قایمباشک میکردم، باران آمد. همه دویدیم توی کلبهی چوبی وسط پارک.
ریحانه پرسید: «مریم! تا باران تمام شود چهکار کنیم؟»
اما من نمیدانستم چهکار کنیم. بابابزرگ از جیب کتش یک مشت کشمش درآورد: «هر کس میتواند با کشمش یک بازی کند، دستش بالا.»
من و دوستانم نمیتوانستیم با کشمش بازی کنیم؛ اما بابابزرگ و دوستانش دستشان بالا رفت.
دوست بابابزرگ چند کشمش توی مشتش گذاشت. بعد دستش را پشتش گرفت و گفت: «بگویید کشمش توی کدام دستم است؟»
مشتش را جلو آورد. ما نتوانستیم کشمشها را پیدا کنیم؛ اما بابابزرگ زود آن را پیدا کرد و برنده شد. جایزهاش همان کشمشها بود. آنها را به من و دوستانم داد. ما خوردیم. شیرین و خوشمزه بود.
بابابزرگ گفت: «یک بازی دیگر. هر کس مدت بیشتری کشمش را سر انگشتش نگه دارد، برنده است.»
بابابزرگ کشمش را برداشت؛ اما انگشتان بابابزرگ لرزید و کشمش افتاد.
من و ریحانه کشمش را سر انگشتمان گذاشتیم. ریحانه برنده شد.
ریحانه با ناراحتی گفت: «بابابزرگم با من بازی نمیکند! میگوید مگر بچهام.»
ثریا گفت: «بابابزرگم با من مهربان است ولی با من بازی نمیکند.»
بابابزرگ گفت: «اگر آنها بدانند که او همهی بچهها را دوست داشت؛ آن وقت مهربانتر میشوند.»
من از بابابزرگ پرسیدم: «او کیست؟»
بابابزرگ شروع کرد به قصه گفتن. قصهی پیامبر(ص) که با بچهها بازی میکرد و با آنها مهربان بود.
حضرت محمد(ص) همیشه به کودکان سلام میداد و به همه سفارش میکرد با کودکان مهربان باشند. رفتارپر از مهر و محبت پیامبر با نوههای گلش امام حسن(ع) و امام حسین(ع) برای همه مسلمانان آموزنده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله