قصههای کهنه و نو ۵
گرگی که الاغ شد
مجید ملامحمدی
پینوکیو انگشت به دهان گرفت و با حیرت زیاد گفت: «وای، چه شهربازی خوشگلی!»
روباه مکار و گربهنره جستوخیزکنان دنبال هم دویدند و فریادکنان گفتند: «ما خوابیم یا بیدار؟ چهقدر اسباببازی!»
بچهها دنبال هم دویدند و هورا کشیدند و شوق کردند. مرد کالسکهچی داد زد: «هر چهقدر دوست دارید بازی کنید. این شهربازی برای شماست. از شیرینیها و شکلاتهای مجانی هم بخرید. فقط مراقب باشید که حادثهای برایتان اتفاق نیفتد. وقتی حسابی خسته و گرسنه شدید، بیایید رستوران تا غذای خوشمزه بهتان بدهم.»
گرگ پشمالو چند قدمی جلو رفت، بعد ایستاد به تماشا. چرخ فلک بزرگی را دید که قدش به ابرها میرسید. با خودش گفت: «بهتر است من هم بروم بازی. بعد خودم را با این بچهها دوست کنم و وقتی حسابی گرسنه شدم، به سراغ یکی یکیشان بروم و آنها را بخورم.»
کالسکهچی داد زد: «آهای الاغ پشمالو! بیا اینجا ببینم.»
گرگ پشمالو حسابی جا خورد و با خودش گفت: «او به من چه گفت؟ الاغ پشمالو مگر چشمهایش نمیبیند که من یک گرگ درشت و پشمالو هستم؟»
به او محل نداد. بچهها به طرف چرخ و فلک دویدند. پینوکیو و روباه مکار و گربهنره هم رفتند.
- آهای...!
کالسکهچی پیش او آمد. پشت کمرش زد و گفت: «آهای الاغ...»
گرگ پشمالو عصبانی شد.
- الاغ خودتی. من گرگم. نکند به عمرت قیافهی گرگ ندیدهای که چه شکلی است؟
کالسکهچی به خودش آمد. خندید و ابروهای درشت و زبر خود را بالا داد.
- ای وای ببخشید!حواسم رفت جای دیگر.
کالسکهچی این را گفت و در حالی که طرف یک ساختمان بزرگ و زیبا میرفت، گفت: «امشب تو در آنجا مهمان ویژهی من هستی. شب به اتاقم بیا تا کباب بره نوشجان کنی.»
گرگ پشمالو آب دهانش را قورت داد و به طرف چرخ و فلک دوید و گفت: «من چهقدر خوشبختم!»
شب شد. همهی مسافرهای شهربازی، بعد از بازی بسیار، تا میتوانستند غذاهای لذیذ را توی شکمشان ریختند. بعد سنگین و بیحال، در یک خوابگاه بزرگ که دورتادورش، تختهای زیادی داشت، در رختخوابهای نرمی، به خواب رفتند.
صبح خیلی زود، گرگ پشمالو به خاطر عادت همیشگیاش از خواب بیدار شد. او وقتی که به دست و پای خود نگاه کرد، وای بلندی سر داد و گفت: «نه نه... من گرگ پشمالو هست. من الاغ نیستم!»
با سروصدای او، بقیهی آنهایی که در خوابگاه بودند، از خواب پریدند. عجیب بود. تمام بچهها، حتی روباه مکار و گربهنره و پینوکیو هم تبدیل به الاغ شده بودند. هر کس صدایی از خود بیرون داد و سُم به زمین زد و نالهای سر داد. پینوکیو که جیغ و گریهاش بلند بود، میگفت: «ای وای! این چه قیافهایه که من دارم. من نمیخوام الاغ باشم.»
ناگهان سر و کلهی مرد کالسکهچی و چند مرد دیگه پیدا شد. مرد کالسکهچی که شلاق به دست داشت، به طرف الاغها حمله کرد و با خشم داد زد: «خفهخون بگیرید الاغهای نادان! اگر لال نشوید همهی شما را با این شلاق تنبیه میکنم. حالا همهتون همراه من بیایید که ببرمتون توی طویله. من باید شما را به قیمت بالایی بفروشم.»
گرگ پشمالو که حسابی ترسیده بود. تصمیم گرفت پا به فرار بگذارد. او با خودش گفت: «یادم هست که مامانبزرگ گرگی وقتی داستان الاغ شدن پینوکیو را برایم تعریف میکرد، گفت: «مردی که صاحب اون شهربازی بود، الاغها را به قیمت زیادی به یک سیرک فروخت.»
دلش هری پایین ریخت. از سیرک و بازیهای مسخره و حمّالیهای آن، بدش میآمد. به خودش تکان سنگینی داد، جستی زد و تا آمد از در خوابگاه بیرون بپرد، با چند مأمور شلاق به دستِ عصبانی روبهرو شد.
- کجا کجا الاغ پشمالو؟
این قصه ادامه دارد...
ارسال نظر در مورد این مقاله