ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سیدناصر هاشمی
بچه ها برای تفریح، با خانواده رفته بودند باغ وحش. قندک، اسبی را دید که از دماغش بخار بیرون میزد. ناگهان داد زد: «آبجی نبات، فکر کنم اسب بخار که میگویند، همین است.»
یک تکه آشغال پرید داخل چشم قندک. قندک رفت جلوی آینه و چشمهایش را باز کرد و فوت کرد به تصویرش در آینه. نبات کوچولو خندید و گفت: «داداش، تو نباید فوت کنی، باید صبر کنی اون که توی آینه هست فوت کنه.»
بابا از نبات کوچولو پرسید: «دخترم میدانی چرا هواپیما پروانه دارد؟»
نبات کوچولو کمی فکر کرد و جواب داد: «برای اینکه هر وقت خلبان گرمش شد آن را روشن کند.»
قندک از مادرش پرسید: «مامان ناهار چی داریم؟»
مادر با عصبانیت جواب داد: «هیچی.»
قندک خندید و گفت: «آخجان از اُملت راحت شدیم.»
بابا نزدیک ظهر آمد خانه دید قندک هنوز خواب است. او را صدا زد و گفت: «پسرم درست است که تابستان است، ولی شما باید صبح زود بیدار شوی.»
قندک نیمخیز شد و گفت: «ولی بابا پیشرفت بشر همیشه در عصر بوده، مثل عصر فنآوری، عصر اطلاعات، عصر دیجیتال و... برای چه باید صبح زود بیدار شویم؟»
بابا یک پیراهن جدید خریده بود. وقتی آن را پوشید نبات کوچولو زد زیر گریه. مادرش پرسید: «دخترم چرا گریه میکنی؟»
نبات کوچولو جواب داد: «یاد مادربزرگ افتادم؛ چون پیراهن جدید بابا شبیه روبالشتی های خدابیامرز مامانبزرگ است.»
بابا به پسر و دخترش گفت: «بچه ها تابستان شده، باید بروید کلاس کامپیوتر تا چیزی یاد بگیرید.»
قندک جواد داد: «بابا من کامپیوتر بلدم.»
بابا گفت: «جدی؟! خب نرمافزار و سختافزار را توضیح بده.»
قندک کمی فکر کرد و گفت: «آن بخش از کامپیوتر را که میتوان با چکش خرد کرد، سختافزار است و آن قسمت را که فقط میتوان به آن لعنت فرستاد، نرمافزار است.»
ارسال نظر در مورد این مقاله