10.22081/poopak.2024.76385

سوغاتی

موضوعات

داستان

سوغاتی

سیده زهرا طباطبایی

آقاجون چمدانش را باز کرد. بوی خوب گلاب از چمدان بیرون آمد. امین زودتر از همه عطر حرم امام رضا(ع) را فهمید و گفت: «به! بوی حرم می‌آید.»

شیرین به فکر سوغاتی بود. روی چمدان شیرجه زد و گفت: «هورا! سوتاغی.» امین مثل بادکنکی که می‌ترکد، خندید و گفت: «سوغاتی!»

آقاجون به زور خنده‌اش را نگه داشت. پاکتی را که مثل باغچه پرگل بود، به او داد و گفت: «این هم از سوتاغی.»

چشم‌های شیرین قلبی شدند. گل‌ها را ناز کرد و گفت: «داداشی! آقاجون واسم چادر گل‌گلی خریده.»

چادر را سر کرد. لپ‌هایش مثل دوتا گیلاس آبدار از چادر بیرون زد. امین نگاهش کرد. نخودی خندید و گفت: «مثل درخت گیلاس توی حیاط‌ شدی.» شیرین سمت آینه دوید.

آقاجون گفت: «برای شیرینم چادر خریدم تا نماز بخواند و برای همه دعا کند؛ چون‌که امام رضا(ع) ‌فرمودند: دعای بچه‌ها برآورده می‌شود.»

شیرین با چادرش دور اتاق چرخید. آقاجون خواست سوغاتی امین را بدهد، که صدای عجیبی آمد. کبوترشان، برفی با صدای بلند «بق‌بقو... بق‌بق‌بقو...» کرد. شیرین ترسید. امین نگران شد. همه، حتی آقاجون سمت صدا دویدند.

ـ ای‌وای، برفی بیچاره!

آقاجون کبوتر را از زیر درخت گیلاس برداشت. بال زخمی‌اش را ناز کرد. آن را بغل کرد و به اتاق برد.

امین پرهای برفی را روی سر و دُم گربه دید. به گربه‌ی بالای درخت نگاه کرد. دمپایی‌ سمتش پرت کرد. چندتا گیلاس افتاد. گربه با صدای بلند «میو... میو» کرد. امین پشتش را به گربه کرد و گفت: «باهات قهرم!»

صدای اذان آمد. امین با آب حوض وضو گرفت. شیرین یاد حرف آقاجون ‌افتاد. یک فکر خوب کرد و غم از دلش پرید. در حیاط دوید. مثل امین وضو گرفت. بعد هم رفت توی اتاق، چادرش را سر کرد. پشت داداش امین ایستاد و نماز خواند. دست‌هایش را بالا برد. با خدا حرف زد و گفت: «خدای مهربانم برفی خوب شود... خواهش می‌کنم...»

نمازشان که تمام شد، آقاجون از اتاق بیرون آمد. امین و شیرین از جا پریدند و یک‌صدا پرسیدند: «چی شد؟ برفی خوب ‌شد؟» دکتر آقاجونی اخم کرد و با ناراحتی گفت: «باید بگم که...» امین غصه خورد. فکر کرد بال کبوتر دیگر خوب نمی‌شود. آب دماغ قلقلی‌اش را بالا کشید.

شیرین اشکش را با چادر سوغاتی پاک کرد. گل‌های روی چادر خیس شدند. دوباره دست‌هایش را بالا برد. باز هم برای کبوترش دعا کرد. دکتر آقاجونی سرفه‌ای کرد و گفت: «شوخی کردم! برفی تا فردا خوب می‌شود.»

بچه‌ها جیغ کشیدند. امین، آقاجون را بغل کرد. شیرین لپ‌های تیغ‌تیغی آقاجون را بوسید. سه‌تایی دست هم را گرفتند. مثل فرفره دور اتاق چرخیدند و خواندند: «خداجونم، خداجون چه‌قدر تو مهربانی...!»

 

CAPTCHA Image