آینه‌ها

پرواز بر فراز بغداد

حانیه اکبرنیا

تایگر گفت: «چه‌قدر به خودت رسیده‌ای؟ چه تر و تمیز شده‌ای! مگر قرار است جایی بروی؟»

فانتوم که بالش از تمیزی برق می‌‌زد، گفت: «هنوز نمی‌دانم؛ اما دیروز چند مهندس آمده بوده‌اند تا اگر نقصی دارم برطرف کنند. بعد هم مرا شستند. این کار یعنی مأموریت تازه‌ای پیش رو دارم.»

تایگر گفت: «ان‌شاءالله که باز هم دست پر برمی‌گردی! تو هواپیمای جنگی قدرتمندی هستی.»

فانتوم و تایگر مشغول صحبت بودند که دو نفر نزدیک آن‌ها شدند. تایگر گفت: «آن‌جا را نگاه کن، فکر کنم باید بروی. فرمانده است که به سمت ما می‌آید.»

- بفرمایید فرمانده، این هم از هواپیما. همه چی برای پرواز آماده است .

- فرمانده خندید و گفت: «ما که آماده‌ایم؛ اما فکر نکنم صدام(1) آماده باشد. حالا نشانش می‌دهم که خلبانان و جنگنده‌های ایرانی جرأت نزدیک شدن به آسمان بغداد را دارند یا نه.»

مهندس پرواز خندید و گفت: «خوبه صدام خلبانان ایرانی را می‌شناسد و چنین حرف‌هایی می‌زند.»

فرمانده دستی به سر فانتوم کشید و گفت: «حالا نشانش می‌دهم که خلبانان و جنگنده‌های ایرانی جرئت نزدیک شدن به آسمان بغداد را دارند یا نه!»

فرمانده سوار جنگنده شد و گفت: «فانتوم جان برای پرواز به سمت بغداد آماده‌ای؟ ما باید دشمن را شکست دهیم.»

 فانتوم که همیشه برای نبرد آماده بود، با شوق گفت: «من آماده‌ام فرمانده!»

فانتوم آماده‌ی پرواز شد. بالش را برای تایگر تکان داد و از او خداحافظی کرد. تایگر هم دمش را تکان داد و با صدای بلند گفت: «خداحافظ دوست قوی من. موفق باشی!»

**

هوا صاف و آفتابی بود. فانتوم به سوی ابرها اوج گرفت و از میان آن‌ها رد شد. به حوالی بغداد که رسید چند هواپیمای جنگی دشمن او را تعقیب کردند؛ اما با سرعت از لابه‌لای موشک‌های آن‌ها رد شد.

کمک خلبان گفت: «فرمانده رسیدیم.»

فرمانده گفت: «همین‌جاست! بمب‌هایت را آماده کن فانتوم!»

فانتوم بالش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

هواپیماهای جنگی دشمن وحشت‌زده بودند. آن‌ها که حرص‌شان گرفته بود موشک و گلوله‌های بیش‌تری به سمت فانتوم شلیک ‌کردند.

کمک خلبان با خوش‌حالی گفت: «خدا را شکر پیروز شدیم!»

فرمانده به نشانه‌ی رضایت سرش را تکان داد و خندید: «خدا را شکر! »

مدتی نگذشت که ناگهان گلوله یکی از هواپیماهای دشمن به دم فانتوم خورد. فانتوم داشت می‌سوخت. فرمانده با نگرانی به کمک خلبان گفت: «هواپیما آتش گرفته است. باید هر چه سریع‌تر با چتر نجات خودت را نجات دهی!» کمک خلبان با عجله گفت: «پس شما چه فرمانده؟ من بدون شما نمی‌روم.»

فرمانده گفت: «الآن وقت این ‌حرف‌ها نیست. سریع‌تر بیرون بپر! من هم یک جایی فرود می‌آیم.»

فرمانده و کمک خلبان از هم خداحافظی کردند و کمک خلبان با چتر نجات بیرون پرید.

آتش به بال‌های فانتوم رسیده بود. داشت ذره ذره می‌سوخت؛ اما چیزی نمی‌گفت. فرمانده گفت: «دوام بیاور پسر قوی! آن ساختمان دشمن را می‌بینی؟»

فانتوم دور زد و گفت: «بله فرمانده! می‌بینم.»

  • باید آن جا را هم نابود کنیم!

فانتوم سرش را پایین آورد، چشم‌هایش را بست و با سرعت تمام به سمت ساختمان سرازیر شد و دیگر چیزی ندید.

 

عباس دوران (۲۰ مهر ۱۳۲۹ ۳۰ تیر ۱۳۶۱) سرهنگ جنگنده‌ی نیروی هوایی ایران بود که در ماه‌های آغازین جنگ ایران و عراق نقش مهمی در بمباران اهداف دشمن عراقی ایفا کرد. دوران در دو سال اول جنگ بیش از ۱۲۰ عملیات و پرواز برون مرزی موفق داشت. او در عملیات بغداد پس از بمباران مواضع دشمن در خاک عراق شهید شد و شکست بزرگ سیاسی برای صدام رقم زد.  پیکر وی، بیست سال بعد در سال ۱۳۸۱ به ایران  بازگشت و در شیراز به خاک سپرده شد.

داستانی که می‌خوانید آخرین عملیات این شهید فداکار است.

 

1- صدام رئیس جمهور دیکتاتور عراقش

CAPTCHA Image